نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
در پیادهرو قدم میزدم. چشمم به مردی قدبلند و لاغر اندامی افتاد که موهای ماش و برنج مانند و لباس سبز کمرنگ با واسکت سیاه رنگ به تن داشت. لباس و واسکتاش تکهتکه و شاریده بود. صورتش به مردهای مهربان میماند و مثل تمام مردهای سختی کشیده، پیشانیاش چند خط افتاده. شاید پیش خودش فکر […]
در پیادهرو قدم میزدم. چشمم به مردی قدبلند و لاغر اندامی افتاد که موهای ماش و برنج مانند و لباس سبز کمرنگ با واسکت سیاه رنگ به تن داشت. لباس و واسکتاش تکهتکه و شاریده بود. صورتش به مردهای مهربان میماند و مثل تمام مردهای سختی کشیده، پیشانیاش چند خط افتاده. شاید پیش خودش فکر و خیالی داشت که از ظاهر قیافهاش سخت بود که بفهمم چه در سراش میگذرد.
هر روز وقتی از این مسیر میگذرم این مرد در ظاهر مهربان توجهام را به خودش جلب میکند. اسمش سلیم است. ۶۵ سال سن دارد و در گوشهای از شهر مصروف کفشدوزی میباشد. به سختی میتواند که کفشی برای واکس زدن پیدا کند، زیرا مشتری آنچنانی ندارد. کفشدوزی و رنگ کردن بوتها مثل گذشته پررونق نیست چون در حال حاضر جوانان که به دفتر میروند تعدادشان به حداقل رسیده است و از سوی دیگر کسی به واکس زدن بوتهایش مانند قبل توجه ندارد. شاید بسیاری از جوانان پیش خودشان فکر کنند که ۱۰ افغانی هم، ده افغانی است!
برای پاسخ به حس کندوکاوی خود، نزدیک این کفشدوز رفتم، نگاهش که به من افتاد لبخندی ملیح بر لبانش نقش بست، من هم سلام کردم. بوت در دست داشتم که برای دوختن پارهگیاش و رنگ کردن آن آورده بودم تا شاید بتوانم چند کلامی با این مرد صحبت کنم. معمولا جای این مرد مهربان پیشروی دواخانهای است که مشتریاش بد نیست و هرچند دقیقهای یک نفر دنبال دوا و یا برای مشکلات صحیاش مراجعه میکند. کفشی که آورده بودم را با دستان لرزان از من گرفت. برایم گفت اندکی صبر کنم چون وسایل دوختش در دکانی است که هنوز صاحبش نیامده است. بعد چند لحظهای که دکان باز شد، وسایلش را آورد و یکییکی وسایل دوختش را باز کرد در این حال به من گفت: «ببخشی دخترم منتظر زیاد ماندی؛ من هر صبح وقت میآیم، باز منتظر ازی دکاندار روبرو میشینم تا که بیایه دکان خوده باز کنه. امروز صاحب دکان رفته شار بچهاش ایقدر ناوقت آمد.»
در ذهنم سوالی پیدا شد که چرا وسایلش را در آن دکان میگذارد و با خود نمیبرد، آیا برای گذاشتن وسایل دوختش در آن دکان، پول هم پرداخت میکند. دودل بودم سوال کنم یا نکنم، وقتی به صورت مهربانش نگاه کردم تصمیم گرفتم سوالم را بپرسم و در جوابم گفت: «خانهام دور است قبلا وسایلم را میبردم باز هر روز بایسکلم پنچر میشد پیسه یک تا نانم در پنچری میرفت باز آن دکاندار راضی شد وسایلم را در دکانش بانم خدا خیر بدهدش از من پول نمیگیرد.»
حالا دگر وسایلش را چیده بود و بوجیاش را کنار پیادهرو گذاشت. گفت بنشینم و چند دقیقهای از من صبر خواست؛ چیزی که فکر میکنم بسیاری از ما آدماها آن را نداریم. وقتی روی بوجیاش نشستم، پیرمرد مهربان مصروف دوختن بوتهایم شد. خیلی منظم و شمرده میدوخت، حس میکردی که انگار کولهباری از تجربه و لطافت را باهم یکجا کرده تا مشتریهایش را راضی نگه دارد.
من هم که کنجکاو بودم، به سوال کردنم ادامه دادم و او یکییکی پاسخ میداد: «من در ایران در کارخانه بوت کار میکدم، بوت دوختن را هم در همونجه یاد گرفتم چندین سال کار کردم. باز بیادرایم زیاد شله شد که کابل بیایم اونجه زندگیم خوب بود سه اولاد داشتم، باز در سال ۱۳۸۵ کابل آمدم اول یک دکان در مندوی گرفتم زندگیام خوب بود اما وقتی که مندوی سوخت دکان من هم در اونجه سوخت، من هم که دیگه سرمایه نداشتم به بوت دوختن شروع کردم و از همین طریق اولاد های خوده به مکتب هم روان کدم وقتی دخترایم مکتب را خلاص کد، یکیش در یک بانک کار پیدا کرد و دیگهاش دو سال بعد معلم شد من هم دگه بوتدوزی نمیکدم تمام خرج خانه ما ره همین دو تا دخترم میداد تا که دولت سقوط کد. طالبها دخترم را از بانک بیرون کدن گفتن جای دختر در خانه است و دختر دیگمم که مکتبها بسته شد حالی در خانه به دخترا درس میته به کمک همو دخترم و دوختن بوت و رنگ کدنشان خرج خانه خوده میتم. بازم خداره شکر!»
از دخترانش سوال کردم اگر اجازه بدهد که با آنان نیز حرفی بزنم اما؛ ناخوش گفت از طالبها میترسد و نمیخواهد پای طالبها به خانهاش برسد. با ناراحتی عذر خواست که از اول اگر میدانست من خبرنگار هستم در مورد خانواده و دخترانش چیزی نمیگفت.
این مرد کفشدوز حالا دارای ۷ فرزند است که ۵ دختر و ۲ پسر میباشند. پسرانش کوچکاند و دخترانش بزرگتر. او خوشحال است که در تمام سختیهای روزگار نگذاشته دخترانش بیسواد باشند. در جامعه افغانستان دختران به دلایل مختلف نمیتوانند به مکتب بروند از جمله عرف، سن بلوغ دختران، بسته شدن دروازههای مکاتب برای دختران بالای صنف ششم.
بهنظر میرسد، این مرد حق یک پدر نمونه را ادا کرده تا درس و تعلیم از دخترانش گرفته نشود؛ زیرا خودش مشکلات زیادی را بهعلت بیسواد بودنش تحمل کرده است. او دلیل بیسواد بودناش را چنین تعریف کرد: «وقتی من تازه کلان شده بودم. کاکایم مره برد در مکتب شامل کد. باز پدرم مکتب نماند گفت بچهام مکتب بره اونجه خراب میشه همین بود که من درس خانده نتانستم.»
همچنان که مرد بوتدوز مصروف رنگ کردن بوتهایم بود از او چنین سوال کردم؛ مثل شما بسیار مردهای بیسواد در جامعه زندگی میکنند، چطور شما نسبت به سرنوشت فرزندانتان و بخصوص در جامعه سنتی و بستهای مثل افغانستان، فکر متفاوت و باز دارید؟ با این همه مشکلات به درس و تعلیم دختران تان رسیدگی کردید و نگذاشتهاید بیسواد بمانند؟ مرد که چینوچروک پیشانیاش نشان از تجربهای زیاد زندگی بود برایم گفت: «در ایران کار میکدم پولم در بانک بود. چک برم دادن که به بانک برده و آن را پاس کنم. داخل بانک ۱۰ یا ۱۵ نفر بودن. پیش هر کدامش بردم که برم اسناد ره خانهپری کو، طرفم میدیدن خنده میکدن. اخر پیش یک ریشسفیدش رفتم گفتم همین ره برم خانهپری کو. طرفم دید گفت کجایی استی که بیسوادی؛ افغانستانی نباشی! من هم گفتم آری افغانستانی هستم. همو روز زیاد از بیسواد بودنم خجالت کشیدم و تصمیم گرفتم که دخترهایم و پسرهایم نباید زندگی من ره و رنجهای را که من کشیدم آنان نیز بکشند. همو شد فایده سواد را فامیدم.»
افغانستان با اکثریت افراد بیسواد و یا عمدتاً کمسواد دچار فقر بیسوادی بالایی است که این خود باعث عقبماندگی افغانستان در سطح منطقه میشود.
بر اساس آخرین آمار که از سوی یونسکو (سازمان آموزشی، علمی و فرهنگی سازمان ملل متحد) در سال ۲۰۲۱ منتشر شده بود، با تمام تلاشهای این سازمان و سرمایهگذاریهای زیادی در قسمت آموزش و پرورش برای افغانستان، در ۲۰ سال گذشته، نرخ سواد در افغانستان فقط رشد ۱۰درصدی داشته است.
این در حالی است که بعد از سقوط جمهوری در افغانستان، آمار تازهای از سوی سازمانهای معتبری منتشر نشده است.