فواد و استاد؛ قصه‌ دو آدم و یک جامعه

در کوچه‌پس‌کوچه‌های کابل، جایی میان دود سیگار و بوی برگر، گاهی آدم‌هایی را می‌بینی که بیشتر از آنچه نشان می‌دهند، پنهان کرده‌اند. این روایت، نوشته‌ی حسین مدنی است؛ نویسنده‌ای که با زبان کوچه و بازار، طنز تلخ و نگاه تیزبین اجتماعی، تصویری چندلایه از جامعه‌ی شهری افغانستان ارائه می‌دهد. مدنی در این متن، با مهارت خاصی از زبان محاوره‌ای بهره می‌گیرد؛ واژه‌ها و اصطلاحاتی که نه‌تنها شخصیت‌ها را زنده می‌کنند، بلکه فضای فرهنگی و اجتماعی را نیز به‌خوبی بازتاب می‌دهند. شخصیت‌هایی مثل فواد، استاد، و راوی، هرکدام نماینده‌ی یک تیپ اجتماعی‌اند؛ تیپ‌هایی که در تضاد میان صداقت و ریا، سادگی و تظاهر، درگیرند. این روایت، قصه‌ی یک برخورد ساده در یک دکان غذاخوری‌ست؛ اما در دلش، تضادهای فرهنگی، ریاکاری‌های اجتماعی و فاصله‌ی میان «بودن» و «نمایش دادن» را فریاد می‌زند. فواد، با سیگار و صداقت، و استاد، با نکتایی و نقاب، دو چهره از یک جامعه‌اند؛ جامعه‌ای که گاهی دروغ را با پالیش می‌پوشاند و صداقت را با خاک.

– بلّه قومندان! جور بخیر؟ طرفایت قراری‌ست؟ قَیی اندیوالاستوم…. . آآآ سیستُمِش کو… . اووو کاکه، مَ مگوم خدا یارت. بیرقایت دَ سی و چار ولایت بالاست… . چی مِگی؟ او دیوانه! اوو دیوانه! مَ خو ناق تو رَ قومندان نمِگوم. برو خدا یارت. السلام عالیکم.
لقمه‌ی‌ کلانی در دهان گذاشته بودم که نگاهش به من افتاد.

– سلام عالیک، لالایم جور استی؟

با تردید نگاهش کردم، نشناختم. با خودش و اندیوالش جورپرسانی کردم. تعارف‌شان کردم کنارم بنشینند. دو برگر سفارش دادند.

پاچه‌های ایزارش را تا نصف ساق پایش بالا زده بود. کِرمِج آی‌سیکس به پا داشت. پیراهن یخن قاسمی و رویش یک واسکت شش‌جیبه پوشیده بود.

گفت: لالا سیگرت خو آزارت نمِته؟

گفتم: نِه، هیچ گپی نیست.

گفت: خدا یارت لالِه‌م.

سر صحبت را باز کرد: نَمِی‌فامُم چرا امی کی دیدُمِت، خوشم آمدی!!

اندیوالش گفت: چهره‌ش لالا فریدواری‌ست.

نامش فواد بود. نگاه عمیق و دنباله‌داری کرد. بعد ساکت شد و چیزی نگفت. آنچنان کام‌های سنگینی از سیگار می‌گرفت که یک سیگار را با چند کام خلاص کرد.

سکوت همچنان حکمفرما بود که جوان شیک و پیکی وارد شد، استایلی و مغرور. از آن مغرورهای متوهمی که با آمدن کرونا چندصباحی آدم شده بودند و این اواخر باز کله‌شان باد کرده بود. نکتایی‌اش را طوری بسته بود که فکر می‌کردم طوفان هم تکانش نمی‌دهد. از همان دریشی‌های قیمتی بر تن داشت. موی روغن‌زده. روی کرم‌زده. کفش پالیش‌زده و هر آنچه که یک پروژه‌بگیر نیاز دارد. سعی می‌کرد سینه‌اش را صاف کند و سر و گردنش را بالا نگه دارد، تا مگر متشخص به نظر برسد؛ اما شکمش نمی‌گذاشت.

حتی به کاکا احمد، صاحب دکان هم سلام نکرد و گفت: دو برگر پینجایی بیگی کی سرم ناوقت شده و روی صندلی نشست.

کاکا احمد گفت: صَییس استاد.

من مشغول خوردن برگر بودم و فواد و اندیوالش سیگار می‌کشیدند.

استاد نگاه عاقل اندر سفیهی به فواد و رفیقش کرد. نگاه سرسرکی‌ای هم به سر تا پای من کرد.

بعد از چند دقیقه دلش تاب نیاورد و گفت:

فواد جان، شبانه دَ خانه ما زیاد بوی میایه؛ نمی‌فاموم چرس است یا کدام چیز دیگه!

فواد گفت: چرس است استاد، تو خو خودت متخصص استی.

استاد برآشفت. کمی سکوت کرد، خواست تلافی کند که گفت: خوب نبود درسایتَ می‌خواندی؟ پدرت سرت زامَت کشیده.

فواد گفت: نِه، خوب نبود.

اندیوال فواد به سختی جلوی خنده‌اش را گرفته بود، نزدیک بود منفجر شود.

استاد که وقتی با آن غرور و ناز و افاده داخل دکان می‌شد، فکر می‌کرد زمین و زمان برایش تعظیم می‌کنند، این بار رسما گارد مبارزه گرفت: ای رقم کالا پوشیدن خوب نیست فواد جان؛ تو خو بدماش نبودی، سیگرتی نبودی، سَم‌صیی آدم بودی. آدم باید بافرهنگ باشه.
بعد رو به من کرد و گفت: درست نَمِگُم اینجنیر صایب؟

من که این جماعت شارلاتان بی‌فرهنگ را خوب می‌شناختم و دلم می‌خواست به جای فواد جوابش را بدهم، گفتم: مَ اینجینیر نِستوم.

فواد چیزی نگفت. دو تا برگرشان آماده شده بود. وقتی کاکا احمد برگرها را آورد، اندیوال فواد گفت: استادَ بِتِه کی جلسه داره، کار و بار وطنَ جور می‌کنه.

استاد برخاست و وقتی با کاکا احمد حساب‌کتاب می‌کرد، با لحنی متکبرانه به فواد گفت: پَیسِته بِتوم؟

باز هم فواد چیزی نگفت. انگار خیلی چیزها می‌دانست.

همین که استاد از دکان خارج می‌شد، فواد گفت: استاد دیشب اینجینیر آمد خانه‌تان؟

استاد گفت: کدام اینجینیر؟

– همو اینجینیری کلَ مِگوم.

رفیق فواد نتوانست جلو خودش را بگیرد و قاه‌قاه خندید.

استاد گفت: او بچه، او اینجینیر صاحب مفتون است.

فواد گفت: خیرست، هر چی کی است. دیشَو دو بوتل برش دادُم، چار بوتل هم از شبای قبل مانده، یا خودت پیسه‌شه بِتِه، یا همو کَلَ بوگو بیاره.

استاد: چی بوتلی؟

فواد: اووو استاد، فقط کی تو پاک استی، بوتل ویسکی رَ مِگوم. ایقَه پیسه از ای پروژا دَ جیب زدی، یک پیسه ما رَ نداری؟

پیش چشم استاد سیاه شده بود، به هر طریقی خودش را به موترش رساند و رفت.

فواد رو به من کرد و گفت: لالایم، مَ و او آدم یک رقم استیم. هر دو کثافتیم. مَ خو پود نمِکُنُم، ولی او گرگِ اندر لباس میش است …. .

کاکا احمد صحبتش را قطع کرد و گفت: فواد برگرای‌تان آماده‌س.

گفتم: فواد برادر، شخصاً خودتَ از ای رقم موجودات بیشتر خوش دارُم. می‌خواستم ادامه بدهم که تلفنش زنگ خورد. معذرت‌خواهی کرد و هر دو برخاستند تا بروند.

فوادِ خوش‌برخورد و خوش‌صحبت رفت. از آن روز چند سال می‌گذرد. روزی، اتفاقی صفحه‌ی فیسبوکی دیدم که عکسش برایم آشنا بود. باز که کردم حضرت استاد را دیدم. در اولین پُستش چنان فَک می‌زد و فره می‌کرد که اگر مادرکلان‌های زودباورمان بودند، فکر می‌کردند این موجود از آسمان آمده. موزه‌پاکی ملت بیچاره را که در بعضی کامنت‌ها خواندم، یاد حرف کاکا احمد افتادم که از جای دیگر شنیده بود و گهگاه با شوق و ذوق تمام تکرار می‌کرد: اَلّناس عَلی دینِ مُلوکِهِم.

  • حسین مدنی