نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
به یاد دارم، هنوز چهار سال بیشتر نداشتم که پدرم عقب پردهای فرسوده رفت – تا من صدایش را نشنونم – به مادرم گفت: امروز نتوانستم کار کنم! مادرم گفت: کودک گرسنه نمیتواند دو روز گرسنگی پشتسرهم را تحمل کند.
ده سالم بود که همسنوسالانم در مکتب بهعلت کفشهای کهنهام مسخرهام کردند و من گریهکنان به خانه برگشتم. زمانی که جدیداً یک هفته قبل به خانه دیگری اسبابکشی کرده بودیم درست چهارده سال داشتم که مادرم گفت باید نزد خانم قابله – که خانهاش انتهای کوچه بود بروم و از او بخواهم تا به کمک مادرم – که ضجهاش قلبم را میسوزاند برسد.
در حالی که نفسزنان با همه سرعت به سوی خانه قابله میدویم در میانه راه، پدرم در مقابلم سبز شد و محکم دستم را گرفت و من را با خود به خانه آورد و گفت: اینگونه نمیتوانی از خانه خارج شوی، تو دختر آقاعلی هستی و باید موظب آبرو و عزت پدر و خاندانت باشی! برای یک دختر حیاء و عزتش همه چیزش است و هیچ چیزی بالاتر از آن وجود ندارد … او چند توصیه دیگر – که فریادهای دردآلود مادرم مانع شنیدن آن میشد – کرد و دروازه حیاط را محکم بست و به سوی خانه قابله به راه افتاد.
در شانزده سالگی در حالی که بیاختیار اشک از چشمانم جاری بود و نمیتوانستم مانع قربانی شدن عایشه، بهترین دوستم بهعلت ازدواج اجباری – که از دید بزرگان قوم عرف و عنعنات ما به حساب میآمد – شوم. آن روز خودم را بیاندازه ضعیف و ناتوان حس کردم و در حالی که شاهد برباد رفتن آرزوهای عایشه بودم از اینکه چنین ظلمی در حقم نشده بود خودم را خوشبختتر از او حس میکردم بعدها دانستم که شاید رویای نیمهتمام عایشه در من بوده است.
هجده ساله شدم تا دانستم راهنیافتن بیشتر دختران به دانشگاههای کشور از روی رضایت نه، بلکه از روی تبعیض جنسیتی است. با این وجود هم بینهایت تلاشم را کردم تا به دیپارتمنت حقوق دانشگاه کابل راه یابم و بتوانم برای اینکه رویاهایم را بازسازی کرده و از جایی که دوستم عایشه رهایش کرده بود آن همه رویا را گره زده و محکم بگیرم، خودم را استوار نگه داشتم.
با وجود اینکه روزها غذای کافی نداشتم و باوجود دمای نامناسب خوابگاه مخصوصاً در شبهای امتحان مجبور بودم اصلاً به آن توجهی نکنم و فقط به درسهایم تمرکز کنم تا کادر فارغ شوم. من تنها فرزند خانواده نبودم باید برای آینده بهتر خواهر کوچکم هم میاندیشیدم.
آغاز سمستر سوم دانشگاهم بعد از تایم درسی باید نیمهوقت کار میکردم تا پشتوانه پدرم باشم. ذوق پوشیدن پاشنهبلند با مدلهای مختلف، لباسهای رنگارنگ را همانند دیگر دختران دانشگاهی در دل داشتم؛ ولی آن دنیای من نبود، دنیای من عاری از هرنوع آلایش بود، آن روزها من خودم را برای جنگیدن با دغدغه پوشیدن لباسهای رنگی نه برای جنگیدن برای آرزوهایم آماده کرده و هر روز محکمتر قدم برمیداشتم.
در یک مغازه فروش لباس دخترانه شروع به کار کردم، اینگونه روزها بهتر سیر میشدم، غذای کافی برای شبانهروز داشتم، دیگر پدرم برای من نه، بلکه من مقداری از معاش خود را برای پدرم به قریه میفرستادم. پدرم برای فرستادن من به دانشگاه روی حرفهای بسیاری که او را جاهل خطاب میکردند چشم و گوش بسته بود و بهتنها خواسته من که رفتن به دانشگاه بود لبیک گفته و از هر نوع حمایتی که از دستش برمیآمد برای رسیدن من به آن دریغ نورزیده بود.
از این بیشتر نمیخواستم باعث رنج و ناراحتی پدرم باشم و همه تلاشم را میکردم تا باعث فخر و غرور او باشم، نه از راه عرف و عنعنات، بلکه از راه حقیقی آن یعنی از راه علم و دانش.
پایان سمستر بهاری بود، پس از خارج شدن از دانشگاه سرکار رفتم. امروز چهارمین دور حقوقم را میگرفتم، با خود برنامهریزی کردم تا در اولین قدم باید برای مصرف یکماهه خانوادم پول بفرستم، پول غذا و مصارف خوابگاه را پرداخت کنم.
حقوقم را در بکسم گذاشته از محل کار خارج شدم. به یک چشمبرهمزدن شاهد دستبرد زحمات یک ماههام شدم. سارقی از کنارم مثل برق گذشت، فریاد زدم دزد، دزد، دزد! دستگیرش کنید، بکسم را دزدید، پسری از عقبش دوید؛ اما نتوانست او را بگیرد. کنار یکی از پیادهروهای خلوت نشسته بودم و ناامیدانه در خود فرورفته بودم، پیرمردی بیتوجه در کنارم نشست و گفت: میدانی زندگی از مسیرهای گوناگون درسش را میدهد، گاهی با دادن و گاهی با گرفتن چیزی!
من گفتم آن پول حقوق یک ماههام بود، باید برای خانوادهام میفرستادم، مصارف خوابگاه را میپرداختم و… سپس سکوت کردم. پیرمرد گفت: یک روز مردی که در اطراف محل زندگی خود به گردش رفته بود هنگام تماشای گلها و گیاهان زیبا متوجه یک پیله کوچک در حال باز شدن شد. مرد بلافاصله حدس زد که احتمالاً پیله پروانه باشد. به این فکر کرد که ممکن است این فرصت دیگر برایش پیش نیاید، بنابراین تصمیم گرفت اولین دقایق به دنیا آمدن آن پروانه را تماشا کند.
منتظر ماند، اما پروانه کوچک از پیله خارج نشد. فکر کرد ممکن است پروانه از تلاش برای بیرون آمدن از پیله دست برداشته است. برای همین تصمیم گرفت به پروانه کمک کند. از این رو چاقوی کوچکی از جیبش بیرون آورد و شروع به بزرگ کردن سوراخ روی پیله کرد.
بلافاصله پروانه از پیله بیرون آمد؛ اما بدنش ضعیف و کمنیرو بود. باز پروانه را زیرنظر گرفت. با خود گفت: کمی بعد پرهایش را باز و پرواز میکند؛ اما چنین نشد.
پروانه باقی عمرش را با بدنی خشک و پرهایی چروکیده روی زمین خزید، هرقدر تلاش کرد نتوانست پرواز کند. آن مرد نیتی خیر داشت و دوست داشت کمک کند؛ اما چیزی که نمیدانست این بود که پرهای آن پروانه با تلاش برای بزرگ کردن سوراخ قوی و مایع موجود در بدنش فقط در صورت آن فشار به پرهایش منتقل میشود.
آن مرد بعد از فهمیدن این مسئله درسی از آن گرفت و آن را تا آخر عمر فراموش نکرد. گاهی در زندگی، تنها چیزی که به آن احتیاج داریم، در فشار بودن و تلاش کردن است.
اگر به ما اجازه داده میشد که بدون هیچ تلاشی پیش برویم، در یک نقطه ثابت میماندیم، نمیتوانستیم نیرومند شویم و هرگز نمیتوانستیم پرواز کنیم.
پیرمرد صورتش را به سوی من چرخاند و با صدایی تند گفت: بلند شو!
گفتم: نمیتوانم.
پیرمرد دستش را به اشاره کمک دراز کرد و گفت: بلند شو!
بلند شدم، دستم را گرفت و دوباره رها کرد. من گفتم: وقتی محکم نگه نمیداشتی، پس چرا دستم را گرفتی؟ پیرمرد گفت: شاید من بتوانم امروز دستت را بگیرم و تو را بلند کنم، اما فردا کسی نیست دستت را بگیرد.
پیرمرد مهمترین درس زندگی را به من آموخت و رفت. دستانم را به هم گره زده بلند شدم، شاید در این حال، این تمام کاری بود که باید انجام میدادم. تلفنم زنگ خورد، تماس پدرم بود، پاسخ دادم. پدرم گفت: سمیه، دخترم! قرار بود پول بفرستی هنوز برایم نرسیده است!
گفتم امروز نتوانستم معاشم را بگیرم، فردا میفرستم پدر جان! فعلاً مصروف هستم باید قطع کنم آنگاه تلفن را قطع کردم.
باید تا روز بعد پول را میفرستادم، قدمزنان حرکت و غرق در فکر حرکت کردم که چشمم به اعلان کاریابی نصب شده رو شیشه رستورانت خورد (نیاز به صفاکار) داخل رفتم و با مدیر صحبت کردم و فوراً به کار آغاز کردم. شش ساعت بیوقفه کار کردم و دستمزد آخر روزم را گرفتم و با خود گفتم فعلاً این را بفرستم، در آینده خدا مهربان است.
رخصتی وسط سمستر تماموقت کار کردم، صبحها به صفاکاری خانهها میرفتم و بعد از تایم هم در مغازه کار میکردم. اینگونه پول بیشتری به دست آورده و توانستم تا شروع سمستر از قرضداریهایم خلاص شوم.
آغاز سمستر جدید با قوانین و مقررات جدید؛ اعلان دانشگاه برای داشتن لباس مناسب پخش شد، دیگر برایم پول کافی نمانده بود، هرچه داشتم را مصرف خانواده و قرضهای خوابگاه کردم. قوانین دانشگاه روزهاست اجرا شده است ولی من هنوز هم با لباسهای قبلیام وارد صنف میشوم، شاید این عذاب است و یا حقارت!
امروز استاد ثقافت پیش همه دانشجویان، گفت: با این سرووضع، بهتر است از فردا دانشگاه نیایی!
او من را چون دخترانی بیسروپا خواند و تحقیر کرد، آخر چه کسی میدانست که من تحت چه شرایطی سه سمستر را به آخر رساندم. برای خرید لباس جدید که به پولدارها خریدنش نیمساعت بیش نیست، من باید پاککاری یک هفته ویلاهای آنان را انجام دهم.
روزهای دانشگاه همینگونه گذشت، آخر سمستر پنج پدرم برای بردن من به قریه به شهر آمد و من هم که با چشمان پر از حسرت انتظارش، کنار جاده ایستاده و نگاهش میکردم تا با لبخند ملیح از آن سمت سرک عمومی به طرف من بیاید ناگهان آوازی دلخراش به هم کوبیدن در گوشهایم پیچید، نتوانستم به آن لبخندش پاسخ دهم، وسایلش را پراکنده در چهار سمت خیابان دیدم!
برای تدفین پردم باید به قریه میرفتم، من که حامی و بزرگترین پناهگاه و تکیهگاهم را از دست داده بودم دیگر نمیدانستم چگونه در این مسیر به زندگی ادامه دهم. روزها از این اتفاق میگذشت و باید هفته آینده برای شروع سمستر جدید دانشگاه میرفتم.
مادرم گفت: سمیه، دخترم! دیگر به شهر نرو، تو باید اینجا باشی.
گفتم نمیتوانم مادر جان! سالهای آخرم است، چیزی نمانده فارغالتحصیل شوم. ماردم گفت خون پدرت را کم نشمار و اینجا بمان.
گفتم پدرم به خاطر همه حقتلفیهایی که در حقش شده بود، حق میراثی که سالها از او گرفته شده بود، وکیل شدن من از آرزویش بود. مادر جان! به خاطر بیاور از من بیشتر پدرم میخواست تا من یک وکیل ورزیده شوم و هااا…! من نمیروم، شما هم باید با من بیایید، اینجا جای ما نیست، قبلاً پدرم اینجا بود ولی حال هیچکسی نیست تا بخاطرش اینجا بمانیم.
مادرم گفت: کاکاهایت این اجازه را نمیدهند تا ما برویم.
سه روز دیگر هم گذشت که احوال آمدن کاکای بزرگم با مردان قریه آمد، آنها میخواستند من را برای پسرش، عبید نکاح کنند چون من را ناموس خودشان میدانستند.
مادرم گفت: آواز شوهر شهیدم تا حالا در حصارها میپیچید، حالا شما آمدید تا دخترم را از من جدا کنید؟ من با آرامش گفتم: بروید بعد از روز چهل همان وقت گپ خواهیم زد.
بعد از رفتن آنها گفتم چرا این حرف را گفتید. مادرم گفت: دخترم از اینجا فرار کن!
گفتم: من بدون شما نمیروم.
ساعت دوی نیمهشب از خانه خارج شدم و به صورت پنهانی از قریه بهسوی شهر حرکت کردم. هیچ چیزی جز چند عدد لباس فرسوده با خود برنداشتم، روزها را اینگونه در خوابگاه سپری میکردم، کرایه خانه گران شده بود و نمیتوانستم با چند قران پولی که من درمیآوردم آن را بپردازم.
شنیدم که به دنبال من میآیند، از دانشگاه احوالم را پیدرپی میگیرند، ولی اینکه مدیر خوابگاه چون مردی باوقار و مهربان است مرا به دست آنها نسپرد و من هرگز از مشکلاتم برایش حکایت نکرده بودم؛ ولی او میدانست که به چه کسی کمک کند.
مادرم در یکی از خانهها صفا کاری میکرد. خواهرم را شامل مکتب کردیم، فکر کنم که جنگ ما میان زندگی و گرسنگی کمکم به پایان رسیده بود و با وجود آنهمه دلهره فکر میکردم که همه چیز کمکم خوب میشود.
سمستر هفت در میان است امروز از جا بلند شدم به مجرد اینکه به مغازه رسیدم مدیر مغازه معاشم را بر کف دستانم گذاشت و گفت دیگر به من نیازی ندارد. با خود گفتم: دوباره نبرد میان من و زندگی آغاز شد؛ اما محکم بمان! پدرم به من باور کرد به اینکه هرگز سر خم نمیکنم و استوار میمانم، به من لبریز از آرزوها. به من؛ منی که دختری هستم در پرتو آرزوهایش….
زمان دیگر برای من مدوا نیست، سکوت میان من و دیوارهای اتاق درست جای خوبی نشانه شده است و من را بر خود فرو برده است. من روزبهروز خستهتر از قبل به نظر میرسیدم. در این سمستر نمراتم بهخوبی سمسترهای قبل نبود، اشتیاق و انگیزه کافی نداشتم همهاش آواز مادرم در گوشهایم میپیچید «دانشگاهت را رها کن، باید کار کنی و پول به دست آوری وگرنه ما از گرسنگی تلف خواهیم شد، با کاکایت تماس میگیرم تا با پسرش عبید ازدواج کنی و من و خواهرت هم به قریه برمیگردیم.»
این سخنان مادرم مثل خنجر بر قلبم فرود میآمد، آنقدر بر من فشار آورد تا توانست من را به این کار وادارد. مادرم: سمیه دخترم رضایت داری؟ گفتم: قبول دارم بیایند.
امروز روز آمدن آنهاست و من را هیچ چیزی عذاب نمیدهد جز تَرک، که زندگی به من وارد کرد!
صبح زود نزد آمر دیپارتمنت آمدم. ورقه درخواستم را مقابلش گذاشتم و گفتم میخواهم خاتمه بدهم. آمر دیپارتمنت گفت: از تو توقع چنین کاری را نداشتم، رها کردن برای انسانهای بیهدف و سرگردان است. من فقط نگاه کرده و با خود گفتم چگونه تا اینجا با زندگی برای به دست آوردن آرزوهایت جنگیدی، این مسیر، مسیر تو نیست، مسیر پدرت است او برای رسیدن تو به آرزوهایت خودش را فدا کرد حالا میخواهی اینگونه روحش را شاد کنی؟ در قبال زحماتش اینگونه پاسخ میدهی؟ مشاجرهای میان خود و خودم در ذهنم جریان داشت. با خود گفتم دیگر نمیتوانی چیزی را تغییر بدهی، تا حالا دیگر آنها به خواستگاری آمدهاند، راه بازگشت نداری!
آمر دیپارتمنت گفت: تو مسیرت را ترک نکن، برایت تا فردا مهلت میدهم فکر کن، امیدوارم تصمیمی نگیری تا پشیمان شوی!
در مسیر به سکوت فرو رفتم، اگر من نروم، خواهر و مادرم آنجا هستند. وارد خانه شدم، جز مادر و خواهرم فرد دیگری نبود، با عجله وسایل را جمع و از خانه فرار کردیم. پناهگاهی جز آن خوابگاه نداشتم. مدیر خوابگاه گفت: زود برگشتی؟ این همان چیزی است که من انتظار داشتم. لبخندی زدم و گفتم: کاینات میتواند همه چیز را در خود داشته باشد و میتواند بدون هیچ قاعده و قانونی مهربان باشد.
روزهای اخیر در این دانشگاه است، من این را دانستهام که شکست جز از دست دادن رویاها چیز دیگری نیست، گاهی این رویاها فقط ترکَ میخورد ولی هرگز از بین نمیرود، اندیشیدن کافی نیست عمل آن نشانهای از حیات است.
دیپلم را با همه افتخار به دست آورده و آندم حس کردم پدرم با غرور بر من نگاه کرده و به داشتن دختری چون من به خود میبالد.
سه سال بعد
به این پی بردم که رویاها میتواند به حقیقت مبدل شود، به حقیقت پیوستن رویاهایمان زیباتر از رویاهایمان است و این را وقتی طعم رسیدن به رویاهایمان را چشیدیم بهتر درک میکنیم. فقط زمان برای ما ثابت میتواند که حامی میتواند فقط در کنارت بایستند ولی هرگز نمیتواند داستانت را تکمیل کند، گاهی شخصی همانند فرشته در کنارت حضور مییابد تا دوباره تو را به زندگی بازگرداند چه یک پیرمرد، چه یک مدیر و یا یک فردی دانا، بستگی به عملت دارد.
میخواستم در موترم را باز کنم که دختر کوچکی از من کمک خواست، لبخند زدم و مقداری پول بر کف دستش گذاشتم، زانو زد و دست دیگرش را بر دست گرفتم «هیچکس نمیتواند کمکت کند به جز خودت» و سوار موترم شدم!
شاید برای درک این جمله خیلی کوچک بود؛ ولی روزی خواهد دانست که منظورم چیست!
نهتنها یک پرونده، بلکه پیروزی علم بر جهل بود در مقابل همه کسانی که روزی پدرم را برای رفتن من به دانشگاه جاهل خطاب میکردند. به کسانی که میگفتند تحصیل تو باعث هرجومرج و درگیری میشود امروز ثابت شد که علم باعث هرجومرج نمیشود؛ بلکه جهل باعث هرجومرج است؛ بلکه علم باعث آرامش است، سکون و عدالت… شاید این پرونده برای برخی پرونده عادی بیش نیست، ولی برای من و دختران مثل من نشانه بزرگی از پیروزی علم بر جهل است.
جنبش شنبههای ارغوانی با محکومیت شدید حمله تروریستی اخیر به عبادتگاه صوفیان در بغلان، طالبان را عامل اصلی ناامنی و خشونت در افغانستان دانست. این جنبش تاکید کرد که این حمله، تنها یک حادثه نیست، بلکه بخشی از یک الگوی سیستماتیک از خشونت علیه اقلیتها و مخالفان سیاسی در افغانستان است. در این اعلامیه تاکید […]
در حالی که رژیم طالبان با سرکوب بیامان زنان و دختران افغانستان، تلاش میکند صدای آنها را خاموش کند، فعالان حقوق زن این کشور همچنان با قدرت به مبارزه ادامه میدهند. ژولیا پارسی و نیلا ابراهیمی، دو چهره شاخص این مبارزه، با کسب جوایز معتبر بینالمللی، به نماد مقاومت زنان افغانستان در برابر ظلم و […]
اگر محمود درویش را شاعر فلسطین بدانیم و غسان کنفانی را رماننویس فلسطین، بیگمان الخوری، فیلسوف فلسطین است؛ چرا؟ چون رمانهای او زاده تخیل و ورز دادن خمیر واژهها نیست؛ برای همین برای این رمان شاخصاش که به موضوع آوارگان فلسطینی که در اردوگاه لبنان زندگی میکنند پرداخته است. او ماههای متمادی کنار آنها زندگی […]
زن تایمز در گزارشی افشا کرد که برخلاف ادعای طالبان، علت مرگ حورا سادات، یوتیوبر زن مسمومیت نبوده است. نویسندگان این گزارش به نقل از منابع خود میگویند که او سال گذشته بهعلت شکنجه در بازداشت طالبان کشته شده است.
دیدگاه بسته شده است.