یادداشتی از شعله پارسی درباره مهاجرت، حذف، و زخم‌های بی‌نام زنان افغانستانی

ما جایی نداریم؛ نه در وطن، نه در غربت!

مهاجرت برای زنان افغانستان، فقط عبور از مرزهای جغرافیایی نیست؛ عبور از انسانیت، از دیده شدن، و از حق داشتن است. زنانی که از افغانستان گریختند، امیدی به آزادی داشتند؛ اما چیزی که در ایران، پاکستان، یا هر کشور دیگری یافتند، ادامه‌‌ همان بی‌جایگاهی بود. کسی نمی‌پرسد چرا رفتند؟ کسی نمی‌پرسد در خانه‌شان چه بر […]

مهاجرت برای زنان افغانستان، فقط عبور از مرزهای جغرافیایی نیست؛ عبور از انسانیت، از دیده شدن، و از حق داشتن است. زنانی که از افغانستان گریختند، امیدی به آزادی داشتند؛ اما چیزی که در ایران، پاکستان، یا هر کشور دیگری یافتند، ادامه‌‌ همان بی‌جایگاهی بود. کسی نمی‌پرسد چرا رفتند؟ کسی نمی‌پرسد در خانه‌شان چه بر آن‌ها گذشت؟ همه فقط نگاه می‌کنند؛ گاهی با ترحم، گاهی با ترس، گاهی با تحقیر. اما هیچ‌کس نمی‌پرسد زن افغانستان در تبعید چه می‌بیند، چه می‌خواهد، و چه نمی‌تواند باشد.

آن‌ها در جغرافیای جدید با لایه‌های تازه‌ای از طرد روبه‌رو می‌شوند؛ قانونی، فرهنگی، اجتماعی، روانی، اقتصادی. زن مهاجر حق تحصیل ندارد، چون مدرک ندارد. حق کار ندارد، چون تابعیت ندارد. حق درمان ندارد، چون ثبت نشده. حق شکایت ندارد، چون بی‌صداست. گویی مهاجرت، فقط انکار انسانیت نیست؛ تمرین ناپدیدیی است، تمرین تکه‌تکه شدن هویت. در کوچه‌های شهرهای بیگانه، زن افغانستانی تبدیل به سایه‌ای شده که راه می‌رود، کار می‌کند، نفس می‌کشد، اما دیده نمی‌شود.

در بُعد روانی، مهاجرت زنان افغانستانی شبیه ترک قسمتی از وجود است. زنانی که مادران خود را جا گذاشتند، دختران‌شان را در راه گم کردند، و همسران‌شان را در خشونت سیاسی از دست دادند، نمی‌توانند با مهاجرت، گذشته را جا بگذارند. غم همراه‌شان است؛ در خواب‌ها، در صبح‌های خاموش، در شام‌های بی‌خانه. ترس هم هست؛ ترس از اخراج، از نادیده گرفتن، از گم شدن. خیلی از زنان مهاجر، در خانه‌های اجاره‌ای، روزها را در سکوت می‌گذرانند و شب‌ها را با بغض‌هایی که کسی نمی‌فهمد.

در بُعد خانوادگی، مهاجرت یعنی جدا شدن از شبکه‌های حمایت‌گر سنتی. زنی که در افغانستان با خواهر، مادر یا همسایه‌اش حرف می‌زد، مشورت می‌کرد، کمک می‌گرفت، حالا در غربت تنهاست. اگر فرزندی دارد، خودش باید پدر باشد، مادر باشد، معلم باشد. هیچ نهادی نیست که حمایت کند. در ایران، زنان افغانستانی اغلب بی‌اسنادند؛ نمی‌توانند بچه‌های‌شان را در مکتب ثبت‌نام کنند، نمی‌توانند خانه رسمی اجاره کنند، نمی‌توانند در سیستم درمانی وارد شوند. زندگی‌شان در حاشیه است، در سایه‌ بی‌قانونی.

در بُعد فرهنگی، زن مهاجر هر روز با هویت خودش مبارزه می‌کند. اگر روسری‌اش کمی عقب رود، مورد سرزنش قرار می‌گیرد. اگر لهجه‌اش متفاوت باشد، مورد تمسخر است. اگر لباس سنتی بپوشد، عقب‌مانده تلقی می‌شود. و اگر بخواهد در جامعه جدید حل شود، متهم به بی‌هویتی است. گویی زن افغانستان همیشه «غیر» باقی می‌ماند؛ نه متعلق به وطن است، نه پذیرفته در غربت. همیشه در لبه‌ تعلق ایستاده؛ همیشه در میانه‌ بودن و نبودن.

در بُعد هویتی، مهاجرت برای زنان افغانستان فراموشی تحمیلی‌ است. اسامی‌شان در ثبت احوال نمی‌آید، عکس‌های‌شان در رسانه‌ها نیست، خاطرات‌شان در کتاب‌ها نیست، و دردهای‌شان در سیاست‌ها نیست. آن‌ها حتی در آمارها «نامشخص»اند. وقتی کسی می‌گوید «مهاجران افغانستانی»، زن را نمی‌بیند؛ کودک را نمی‌بیند؛ فقط عدد می‌بیند. و این بی‌نامی، دردناک‌تر از بی‌خانمانی‌ست.

اما ما هنوز هستیم. هنوز نفس می‌کشیم، هنوز می‌نویسیم، هنوز رویا داریم. رویاهای کوچک: دیدن یک صنف درس، گرفتن یک کارت شناسایی، اجاره‌ یک خانه‌ای امن، شنیدن کلمه‌ی «خوش‌آمدی» بدون ترس. این‌ها رویاهای زن افغانستان در مهاجرت‌اند؛ نه رؤیای شهرت، نه رؤیای ثروت، رؤیای انسان بودن.

از من نپرسید چرا گریه می‌کنم. از من نپرسید چرا می‌نویسم. از من نپرسید چرا صدایم می‌لرزد. فقط گوش کنید. فقط ببینید. فقط بنویسید که ما هستیم. ما زن افغانستانی هستیم. حذف‌مان نکنید.

  • شعله پارسی