نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
در کوچههای تنگ و تاریک کابل، جایی که بوی نان خشک و دود لاستیک سوخته در هم میآمیخت، زینت کنار در خانه نشسته بود. دستهایش را روی شکمش گذاشته بود، گویی میخواست چیزی را نگه دارد، چیزی که هنوز نبود. هوا بوی خاک میداد، بوی عرق مردانی که از کارهای طاقتفرسا بازمیگشتند و بوی خستگی […]
در کوچههای تنگ و تاریک کابل، جایی که بوی نان خشک و دود لاستیک سوخته در هم میآمیخت، زینت کنار در خانه نشسته بود. دستهایش را روی شکمش گذاشته بود، گویی میخواست چیزی را نگه دارد، چیزی که هنوز نبود. هوا بوی خاک میداد، بوی عرق مردانی که از کارهای طاقتفرسا بازمیگشتند و بوی خستگی زنانی که روزمرگی بیپایانشان را بر شانه میکشیدند.
ادیب، با سر و روی خاکآلود، از دروازه آهنی حویلی وارد شد. بیصدا به گوشهای رفت، از آبدان پلاستیکی کهنهای آب گرفت، کف دستهایش را زیر جریان سرد گرفت و روی صورتش کشید. آب، گرد و غبار روز را شست، اما خستگی چهرهاش را نه؛ چند مشت دیگر به گردنش پاشید، بعد دستهایش را به دستمال کتانی دستدوزیشدهای که زینت در کنار دروازه دهلیز آویخته بود، خشک کرد. سپس آرام داخل خانه شد، گوشهای نشست و نان خشک را در چای تلخ فرو برد.
زینت با صدایی آرام گفت: ادیب، اگر یک روز بچهدار شویم، چه خواهد شد؟
ادیب نگاهی افسرده به او انداخت. در آن نگاه چیزی بود بین ترس و اندوه، بین عشق و نومیدی. نان را آرام زمین گذاشت و انگشتانش را در هم قفل کرد. چیزی درونش فرو میریخت، چیزی که نمیتوانست به زبان بیاورد.
ادیب بغضش را فرو داد و نگاهش را از زینت دزدید. دستش را روی زانویش گذاشت و انگشتانش را بیهدف فشرد. ذهنش درگیر چیزی بود که نمیخواست زینت از آن باخبر شود، چیزی که روحش را میخورد.
صبح، وقتی که در بازار میان چایجوشهای دودزده و بوی ادویههای مخلوط سرگردان کار بود، یکی از همکارانش با وحشت گفت: «دیدی چه بر سر آن طفل معلم در بدخشان آوردند؟» و بعد موبایلش را جلو ادیب گرفت. تصویر آنقدر هولناک بود که چای تلخی که در گلوی ادیب بود، مزهاش را از دست داد.
عثمان، طفل معصوم، فقط هفت سال داشت. پسر یک معلم ساده بود، پدری که شاید مثل خود ادیب هر روز برای لقمه نانی جان میکند. دو هفته پیش اختطاف شده بود و حالا، دو روز قبل، تصویرهای وحشتناکی از او در فیسبوک پخش شده بود. بدن کوچک و معصومش تکهتکه شده، اعضایش را کشیده و جسدش را در دامنه کوهی انداخته بودند. ادیب احساس کرد معدهاش میسوزد، دستهایش لرزید. آن روز تا آخر وقت چیزی نخورد، چیزی نگفت، فقط کار کرد، با ذهنی آشفته، با روحی شکسته.
و حالا، زینت با چشمانی پر از امید، از بچهای سخن میگفت که هنوز نبود. ادیب طاقت نداشت حقیقت این دنیا را در چشمهای همسرش ببیند. اگر زینت میدانست چه بر سر عثمان آمده، اگر میدانست که اینجا سر زمین آدمخوران شده، کودکان را میبلعد و مادران را به عزادار ابدی بدل میکند، امیدش را از دست میداد.
پس آهسته گفت: «او چه گناهی کرده که در این دنیا باشد؟»
زینت به ترکهای دیوار خیره شد و سکوت کرد. ادیب نگاهش را از او گرفت و به گوشهی اتاق دوخت، جایی که شمعی کمنور سوسو میزد. در دلش دعا کرد که زینت هرگز از سرنوشت عثمان خبر نشود. این دنیا به اندازهی کافی برایشان تاریک بود..
و حالا، زینت با چشمانی پر از امید، از بچهای سخن میگفت که هنوز نبود. ادیب طاقت نداشت حقیقت این دنیا را در چشمهای همسرش ببیند. اگر زینت میدانست چه بر سر عثمان آمده، اگر میدانست که این خاک، کودکان را میبلعد و مادران را به عزادار ابدی بدل میکند، امیدش را از دست میداد.
بغض گلویش را فشرد. نگاه مترددش به زینت افتاد.
سکوت خانه سنگین شد. زینت به ترکهای دیوار خیره شد، ترکهایی که مثل شاخههای خشک درخت روی سطح گِلی کشیده شده بودند. آیا زندگیشان چیزی جز همین ترکها بود؟ آیا کودکی که هنوز نیامده، محکوم نبود به اینکه در همین فقر، در همین جنگ، در همین ترس، نفس بکشد؟
ادیب آه کشید و ادامه داد:
«مادر شدن زیباست، اما در اینجا، ظلم است. اینجا که هر روز بمب میترکد، اینجا که آدمها برای یک لقمه نان دست به هر کاری میزنند، اینجا که کودکانش یا گدایی میکنند یا در انفجارها تکهتکه میشوند. حتی اگر خوشبینانه فرض کنیم، حداقل شرایط زندگی انسانی فراهم نیست؛ نه مکتب، نه پارک، نه جایی برای بازی.»
زینت چشمانش را بست. او آرزو داشت کودکی داشته باشد، کسی که در آغوشش بگیرد، کسی که شبها برایش قصه بگوید، کسی که وقتی ادیب از سر کار برمیگردد، با قدمهای کوچک به سمتش بدود. اما ادیب راست میگفت. اینجا جای خوبی برای کودکان نبود.
از بیرون، صدای گریه کودکی میآمد. شاید یکی از بچههای همسایه بود که گرسنه خوابیده بود، شاید کودکی که اسباببازی نداشت، شاید دخترکی که اجازه مکتب رفتن… زینت دیگر نخواست فکر کند.
آهسته بلند شد، شمع را خاموش کرد و به خواب رفت.
فردا روز دیگری بود، اما نه برای کودکی که نباید میآمد.