اجتماعیاخبار هیدرافغانستانامنیتتحلیلعکس

من هرگز نفهمیدم چرا پدرم کشته شد!

کلی مک هیو استوارت ، ۱۵ ساله، در جنوری ۲۰۰۷ با پدرش «جان مک هیو» در «فورت راکر آلباما» خداحافظی کرد. «مک هیو» یک سال در کویت مستقر بود.

حتی مقامات ارشد نظامی و دولتی فاقد احساس روشنی از جنگ بودند.

هنوز هجده ساله بودم که پدرم سرهنگ دوم ارتش بود. «جان مک» در افغانستان کشته شد. پیش از رفتنش تقریباً فراموش کردم با او خداحافظی کنم. شب جمعه بود که با دوستانم برای بیرون رفتن برنامه‌ریزی کرده بودیم. مادرم از آشپزخانه صدا زد و گفت کی برای خداحافظی با پدرت به خانه بازخواهی گشت؟

 از پشت در به سوی او برگشتم و گفتم: نمی‌دانم،‌ احتمالاً دیروقت بازخواهم گشت. مادرم از پشت اجاق گاز، گفت: پدرت فردا به افغانستان خواهد رفت.

پدر من به عنوان رئیس عملیات گروه «آلفا» در برنامه آموزش فرماندهی ارتش، هفته‌ای یک‌بار در جاده‌ها بود. بعضی وقت‌های می‌دانستم کجا می‌رود و گاهی نمی‌دانستم. در آن هنگام هیچ‌گاه به این رفتن همیشگی و معامله بزرگش فکر نمی‌کردم.

هنگامی که در طبقه بالای خانه برای پیدا کردنش رفتم او در حال بستن چمدان بزرگ و سبزرنگ ارتش بود. از او پرسیدم کی به خانه بازخواهد گشت و گفتم آیا به موقع بازخواهد گشت تا مراسم افتتاحیه جام جهانی را تماشا کنیم.

درباره ده روز حضور و نقشش در جنگ افغانستان و این‌که در آنجا چه کار خواهد کرد، چیزی نپرسیدم و حتی کم‌تر در این باره فکر می‌کردم. چهار روز بعد، وی بر اثر حمله انتحاری در کابل کشته شد.

در آن تابستان در غم از دست دادن پدر، احساس بدی داشتم. می‌توانستم پیش از رفتنش با او خداحافظی کنم. اگر چیزی درباره «جنگ» و جدی بودن آن می‌دانستم شاید به جای رفتن با دوستانم، در خانه می‌ماندم و با خانواده شام می‌خوردم؛ شاید کاملاً چشمانم را از مرگ او نبسته بودم.

احساس گناه من را تکان می‌داد، تصمیم گرفتم تمام توانم را برای دانستن درباره «افغانستان»‌و نقش پدرم در آن به کار بندم. کتاب «آمریکای کوچک» «راجیو چاندراسکاران» که بین سال های ۲۰۰۹ تا ۲۰۱۱ در منطقه جنوبی این کشور متمرکز شده است و همچنین «جنگجویان» «چی‌ورس سی‌جی» نگاهی به جنگ از طریق تجربیات شش سرباز آمریکایی، را خواندم.

رشته دانشگاه خود را روزنامه‌نگاری برگزیدم تا از مصاحبه با جنرال‌های ارتش، افسران و سربازانی که روز کشته شدن پدرم در کابل بودند استفاده کنم. «جیمز تری» جنرال بازنشسته به من گفت: «شما برای دانستن همه‌چیز نیاز به زمان بیشتری دارید.»

این کار من مدتی طول کشید و من هنوز هم خود را به هیچ‌وجه کارشناس جنگ نمی‌دانم؛ اما تمام چیزهایی که باعث شد پدرم در ۱۸ می ۲۰۱۰ به افغانستان منتقل شود را جمع‌آوری کردم.

متوجه شدم که سفر پدرم پاسخ مستقیمی به طرح «افزایش» نیروها توسط رئیس جمهور باراک اوباما بود، طرحی برای اعزام ۳۰،۰۰۰ سرباز برای دست‌یابی به «نتیجه نهایی» جنگ تا ژوئیه ۲۰۱۱٫ دانستم که پدرم به افغانستان به «بررسی سایت قبل از استقرار» معروف بود و وظیفه او کمک به آماده‌سازی لشکر ۱۰ کوهستان فورت درام برای استقرار در خزان بود.

«تری» به عنوان فرمانده لشکر، در آن زمان با پدرم در کابل حضور داشت. از گفته‌های او فهمیدم که مرگ پدرم «به عنوان پذیرش مأموریت، مطمئناً می‌تواند در شرایط سخت به افزایش انرژی ما در مکان‌های مناسب کمک کند.»

همواره این پرسش دشوار در ذهنم خطور می‌کرد که : «اگر این کار موفق بود، چرا سربازان آمریکایی هنوز در افغانستان بودند؟» من حقایق، نام‌ها، اعداد و مکان‌های کلیدی را برای استدلال تصمیمات سیاسی مانند «افزایش» را جمع‌آوری و دنبال می‌کنم. مهم نیست چقدر جستجو کنم؛ اما هنوز هم پس از تقریباً ۱۹ سال، دلیل روشن و واضحی برای ادامه جنگ پیدا نکرده‌ام.

گزارش «روزنامه‌های افغانستان» و گزارشی از واشنگتن پست حاوی ۲،۰۰۰ صفحه یادداشت و مصاحبه‌ منتشرنشده با افرادی که نقش اصلی در جنگ بازی می‌کردند و از آن پرده برداشتند را خواندم. آن‌ها در این گزارش جزئیات اشتباهات رهبران نظامی و دیپلماتیک و عدم شفافیت درباره اهداف‌شان را شرح داده‌اند و بارها نشان داده‌اند که مقامات آمریکایی مردم را گمراه کرده‌اند. آن‌ها معتقدند که جنگ علی‌رغم تردید و بدبینی خصوصی، به پیروزی خواهد رسید. «داگلاس لوت» جنرال سه ستاره ارتش که در دوره حکومت بوش و اوباما به عنوان سردار جنگی کاخ سفید خدمت می‌کرد، گفت که ما در این جنگ چه می‌کنیم؟ او گفت: ما متعهد شده‌ایم. او همانند صدها تن دیگر سخن گفت.

برای نخستین بار پس از مرگ پدرم، احساس نمی‌کردم که دیوانه‌ام. اگر بزرگ‌ترین افسران نظامی و دیپلمات‌ها جنگ را درک نمی‌کردند آیا من می‌توانستم آن را درک کنم؟ اگر برنامه آن‌ها این بود که مردم آمریکا را به حمایت مداوم، خودجوش و منفعلانه از حضور ما در افغانستان سوق دهند، سردرگمی من با طرح بود. این مصاحبه‌ها احساساتی را که من در تمام مدت حس می‌کردم تثبیت می‌کردند.

بی‌معنایی جنگ، دلیلی بود مبنی بر این‌که من نتوانم جنگ و زندگی‌های از دست رفته را حس کنم. «جنگ برای همیشه» مانند جنگ افغانستان، خانواده‌هایی مانند مین را در انتظار فقدان اعضای‌شان نگه می‌دارد. انجام این مأموریت، در نهایت به ضرر ما است. سال به سال، با هر تیتری تلفات جدیدی اعلام می‌شود و کشته شدن عزیزان‌مان را یادآوری می‌کند. هنوز هم همان پرسش در من زنده است.

در سال ۲۰۱۰ فکر می‌کردم پدرم یکی از آخرین قربانیان جنگ در افغانستان خواهد بود؛ اما از آن زمان تاکنون بیش از ۱۳۰۰ سرباز آمریکایی در این کشور کشته شده‌اند و تعداد آنان در حال افزایش است.

۲۲ تن از پرسنل آمریکایی در سال ۲۰۱۹ (بیش از هر سال دیگر از سال ۲۰۱۴ تاکنون) هنگامی که پنتاگون اعلام کرد عملیات جنگی را پایان خواهد داد جان خود را در افغانستان از دست داده‌اند. دو نفر دیگر نیز در این ماه کشته شدند.

هنگامی که هنوز کودکی بیش نیستید، یک پرچم تاشوی آبی‌رنگ در مراسم تشییع جنازه و خاک‌سپاری والدین‌تان به شما می‌دهند. انتظار شما این است که زندگی آنان بیهوده به هدر نرود و در عوض قربانی‌شدن آنان به عنوان بخشی از مأموریت، جهان به مکان آزادتر و امن‌تر تبدیل شود؛ اما هنوز هم پس از یک دهه، شما همچنان منتظر هستید تا جهان کمی‌ امن‌تر شود تا جنگ نیز پایان یابد!

پدر من فارغ از این‌که روز تولد یا تعطیلات را در خانه نبود، اما همواره به آمریکا و آزادی‌های آن ایمان داشت. من به فداکاری او و ۲۴ سال خدمتش در ارتش ایالات متحده همواره افتخار می‌کنم و هرگز وی را از یاد نخواهم برد.

دوازده سال بیش نداشتم که شاهد پرواز هواپیماها توسط تروریستان بر فراز برج‌های دوقولو بودم، در هجده‌سالگی شاهد کشته شدن پدرم بودم. با نزدیک شدن به سی‌سالگی با تمام تأثیراتی که این جنگ بر زندگی من، خانواده و جامعه نظامی من گذاشته است، بازهم با خود فکر می‌کنم و می‌پرسم: «برای چه؟»

من از فکر کردن درباره خبرهای افغانستان ناراحت هستم؛ اما به جای آن برای نخستن‌بار با شگفتی احساس تنهایی نمی‌کنم.

  • برگردان با اندکی تلخیص از شانا
  • منبع: واشنگتن‌پُست

 

دکمه بازگشت به بالا