نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
آیا میتوانیم به معنای واقعی و حقیقت مرگ پی ببریم؟ به عبارت دیگر، آیا ذهن واقعاً هیچ چیز نیست و تهنشینی از گذشته در آن نمانده است؟ میتوان با بررسی، جستجوی مجدانه، مصرانه و سختکوشی به پاسخ مثبت یا منفی بدین سؤال دست یافت.
کریشنامورتی، بروسل، ۱۹۵۶، گفتوگوی شمارۀ ۵
همزیستی با مرگ
برای فهم چیستی مرگ نباید فاصلهای بین مرگ و شما باشد. شمایی که با مشکلاتتان و عواقب آنها زندگی میکنید، باید اهمیت مرگ و همزیستی با آن را درک کنید و کم و بیش نسبت بدان هوشیار باشید، بهگونهای که چنین حالتی داشته باشید: نه کاملاً مرده، نه بهتمامی زنده. آنچه مرگ نام دارد، پایان تمام دانستنیها و داشتههایتان است؛ بدن، ذهن، کار، آرزوهایتان و تمام چیزهایی که ساختهاید و عزم انباشتنشان را دارید، کارهای ناتمامتان، کارهایی که قصد تمام کردنشان را داشتهاید – پایانی بر تمام آنها، آغاز مرگ اینجاست. واقعیت این است: پایان.
آنچه پس از مرگ رخ میدهد موضوع دیگری است و مهم نیست، زیرا اگر ترسی از مرگ نداشته باشید رخدادهای پس از آن را کاوش نمیکنید. در این صورت، مرگ رویدادی شگفتانگیز میشود، نه آزاردهنده، نامتعارف یا ناخوشایند، زیرا ناشناخته است و زیبایی شگرفی در ناشناختنی است.
سخن از مرگ چیزی است که ذهنتان بدان چسبیده
برای درک قدر، معنا و رفعت مرگ و ننگریستن صرف به ناخوشایندی و تصویر نمادین آن باید کاملاً ترس از زندگی و مرگ را نهتنها به صورت ظاهری، بلکه از اعماق وجود رها کرد. وقتی سعی میکنیم به زندگی اهمیت دهیم و معنا ببخشیم، تهی میشود. چون زندگی خودمان سطحی و بیهوده است و فکر میکنیم باید ایدهآلی داشته باشیم تا روز و شب به دنبالش باشیم، از خود میپرسیم: هدف زندگی چیست؟ چه سؤال مزخرفی! پس ترس ریشۀ جدا کردن آنچه مرگ مینامید و آنچه زندگی مینامید است. از معنی نظری مرگ که بگذریم، معنای حقیقی مرگ چیست؟ کاری به بحث نظری و صرفاً ارائه نظر یا مفهومی ندارم. سخن از واقعیات است و اگر واقعیتی را به نظری صرف تقلیل دهید، شوربختیتان را میرساند. در سایۀ ترس خود از مرگ زندگی میکنید و زندگیتان مانند آغازش با درماندگی به پایان میرسد.
بنابراین، مجبورید بفهمید چگونه با مرگ زندگی کنید و نمیتوانید روشی برای زندگی با چیزی اتخاذ کنید که نمیشناسیدش. نمیتوانید چنین حالتی – نادانی به مرگ – داشته باشید و بگویید: «آن روش را نشانم بده تا با مرگ زندگی کنم». این حرفتان هیچ معنی ندارد. باید بفهمید معنی زندگی با امری متحیرکننده، روبرو شدن با آن، حس کردن آن، آگاهی از آن و چیزی که به شدت از آن میترسید – مرگ – چیست. زندگی با چیزی که نمیشناسیدش یعنی چه؟ نمیدانم آیا تا بحال بدین موضوع فکر کردهاید؟ احتمالاً نه.
تمام کاری که کردهاید، ترس از مرگ، نیندیشیدن بدان، جلوگیری از آن و ننگریستن به آن بوده است یا اینکه به افکار یا عقایدی امیدبخش بچسبید و از اندیشۀ مرگ جلوگیری کنید. اما واقعاً باید معنای مرگ را بفهمید و زندگی در کنار آن مانند زندگی در کنار همسرتان، فرزندانتان، شغلتان و اضطرابتان را درک کنید. شما با همۀ اینها زندگی میکنید، اینطور نیست؟ با احساس ملال و ترسهایتان. آیا میتوانید به همین طریق با چیزی که نمیشناسید زندگی کنید؟
نهتنها برای فهم معنی زندگیِ با زندگی، بلکه زندگیِ با مرگ که ناشناخته است و رفتن به اعماق آن، باید با شناسهها و شناختههایمان قطع ارتباط کنیم و بکشیمشان. منظورم دانش روانشناختی و شناسهها و داشتههای روانی است، نه خانه، دفتر کار یا …
سخن از مردن چیزهایی است که ذهن بدان چسبیده است. میدانید، صحبت از مردن چیزهایی است که درد و رنج میآورد، اما با اشتیاق بدانها چنگ زدهایم. میخواهیم درد و خواری را از بین ببریم اما آن را همچون مرگ تلخی که فکر میکنیم شیرین است، حفظ میکنیم. لطفاً به نظارۀ ذهن خود بنشینید. آیا میتوانید آن را ساکت کنید، نه عاقبت و هنگام مرگ، بلکه همین اکنون؟ نمیتوانید مرگ را متقاعد کنید، برایش استدلال بیاورید و به تأخیرش بیندازید. مجبورید به میل خود بمیرید؛ البته بدین معنی نیست که مانند یکی از قدیسان عبوس، خشن و ترسناک باشید – برعکس، به شدت حساس به زیبایی، زشتی و ژولیدگی میشوید و بینهایت مهربان.
زندگی و مرگ از هم جدا نیستند؛ بلکه یکیاند
اکنون، آیا امکان دارد آنچه را که برایتان مشهود است در خود بکشید؟ مثلاً، عادت به نوشیدن یا سیگار کشیدن و خوردن عذایی مخصوص را بدون تلاش، تقلا یا درگیری با خود از بین ببرید. وانگهی میبینید که دانش، تجربه و خاطرۀ تمام آنچه میشناختید، آموختید و با آن زندگی کردید را رها کردهاید؛ دیگر ترسی ندارید و ذهنتان فوقالعاده زلال شده است تا این پدیدۀ شگفتآور را مشاهده کنید، پدیدهای که انسان هزاران سال است از آن میهراسد و میترسد ببیند با چه روبرو است، چیزی که زمانش مشخص نیست و کاملاً ناشناخته است. تنها چنین ذهنی است که میتواند به مشاهده بنشیند، ترس نداشته باشد و از بند دانستههایش – خشم، آرزو، حرص و طمع و جزئیات بیارزش – آزاد شود. باید بدون تقلا اینها را در خود بکشید، رهاو سویی پرتشان کنید. این کار شدنی است و فقط نظریه نیست. همین لحظه است که ذهن نو، کودک، بیگناه و تازه میشود و میتواند با آنچه مرگ نام دارد زندگی کند. آنگاه است که میبینید زندگی ماهیتی کاملاً متفاوت دارد و زندگی و مرگ از یکدیگر جدا نیستند، آنها یکیاند، زیرا هر لحظۀ روز میمیرید تا زندگی کنید. و باید هر لحظه مرد تا زنده بود؛ در غیر این صورت، مانند گرامافون صرفاً تکرار مکررات میکنید؛ تکرار و تکرار.
بنابراین، وقتی نهتنها در برخی موقعیتها، بلکه در زندگی روزمره، در نفس کشیدن و خواب و بیداری چنین حالی داشته باشید، بهتنهایی و بدون اینکه کسی به شما گوشزد کند، خواهید دید زندگی کردن چقدر شگفتانگیز است؛ واقعاً و بدون نمادپردازی مشاهده میکنید که زندگی با مرگ و هر دقیقه زندگی در دنیایی ناشناخته و رهایی از دانستگی چقدر خارقالعاده است. تنها چنین ذهنی است که حقیقت و زیبایی ازلی و ابدی را میبیند.
کریشنا مورتی، دهلی نو، ۱۹۶۳، گفتوگوی شمارۀ ۵.
آیا زندگی و مرگ دو امر مجزایند؟
کریشنا مورتی: مرگ چه معنایی برایتان دارد؟ آیا تاکنون بدین سؤال اندیشیدهاید یا فکر کردن به این رویداد وحشتناک را به تأخیر انداختهاید و به کارتان ادامه دادهاید و میدانستید که مرگ همهجا هست؟ وقتی قربانیان جنگ اخیر در خاور دور را میبینیم که موجب رنج، بدبختی، نابودی درختان زیبا و کودک بیخبر از همهجایی میشود که با چشمانی گریان در کنار جاده ایستاده است، پس معنای مرگ چیست؟ تاکنون باید بدین نکته اندیشیده باشید. آیا در نظر اکثر ما مرگ به معنی پایان زندگی است؟ آیا همان چیزی است که از آن میترسیم؟ زندگی روزمرهای که با اشتیاق بدان چسبیدهاید چیست؟ آیا تاکنون اصلاً بدان اندیشیدهاید و در آن تعمق کردهاید؟ آیا دربارۀ این مشکل که انسان از دیرباز با آن دستهوپنجه نرم میکرده است، تحقیق کردهاید؟ مرگ چه معنایی برایتان دارد؟
پرسشگر: مرگْ پایان حیات جسم است.
کریشنا: نهتنها پایان حیات جسم – مرگ چه معنایی برایتان دارد؟ آیا معنای آن را میدانید؟
پ: مرگْ پایان هستی ماست.
ک: آقا، مرگ کسی را مشاهده میکنید، او را با گلهای بسیاری در تابوت میگذارند و با نعشکش به قبرستان میبرند. آیا تاکنون این صحنه را دیدهاید؟ اینکه آن مرد یا زنی که در تابوت است، چه معنی دارد؟ بدان واکنش نشان نمیدهید؟ نمیپرسید معنای آن چیست؟ زندگی چه معنایی دارد؟ معنای مرگ چیست؟ مرگ دوست، فرزند، برادر یا عمویتان و … را میبینید. اینکه انسانی وحشیانه و بیرحمانه در ویتنام کشته شده است، چه معنایی برایتان دارد؟ نمیپرسید زندگی کردن چیست؟ زندگی چیست؟
بین زندگی (شناخته) و مرگ (ناشناخته) کشمکش وجود دارد
بیایید صحبت را با این سؤال آغاز کنیم که زندگی کردن چه معنایی برایتان دارد؟ زندگی واقعی روزمره: دفتر، کارخانه، مشاجرهها، جاهطلبیها، کشمکش همیشگی در روابطمان با دیگران، بیرحمی، خشونت، امید، سردرگمی، خوشیها، ترسها – اینها همه زندگیاند و واقعاً چه چیزی رخ میدهد – امرار معاش، استدلال منطقی، تکنولوژی، پیشرفت عملی، غمی که روزانه به سراغمان میآید، تعارض بیپایان با دیگران، خوشی و لذت گهگاه، حافظۀ قوی، یادآوری وقایع گذشته – زندگی ما همینها هستند، اینگونه نیست؟ افراد همیشه در دانستهها و گذشتۀ خود زندگی میکنند. زندگی ما اینگونه است: درماندگی، رسیدن به چیزی، کشمکش، تضاد، عاشق نشدن و در آرزوی معشوق کسی شدن، تنهایی، پیدایش و تأثیر دانش تکنولوژیک، رابطه با همسر یا شوهر، ترسهای بیپایان، مسائلی که پنهانند و در کتابها میخوانید و سعی میکنید از آنها بفهمید در چه وضعی هستید. آیا تمام زندگیتان اینگونه نیست؟
پ: زندگیْ بودن در زمان است و شاید مرگ خارج شدن از زمان باشد.
ک: نمیدانم، این نظر شماست. باید بدان اندیشید. زندگی خود و انسانهای دیگر کشمکشی دائمی برای امرارمعاش، زنده بودن، بیماری، درد، کوشش در جهت اخلاقمدار بودن، رفتار درست یا نادرست کردن و کاری کاملاً متفاوت انجام دادن، کمونیست یا سوسیالیست بودن و …، این است زندگی ما. بدین چیزها چنگ میزنیم زیرا تنها همینها را میشناسیم. ذهن هم از پذیرش مرگ و اندیشیدن بدان خودداری میکند زیرا نمیداند با مرگ چه چیزی رخ میدهد و میگوید: «زندگی را میشناسم. هر قدر مشکلآفرین، دردناک، فرحبخش، رنجآور یا مخرب باشد، فقط زندگی را میشناسم و دو دستی بدان میچسبم؛ چیز دیگری نمیشناسم. میتوانم بدان بیندیشم، در آن نوآوری کنم، برایش بتراشم، باورهای عجیبی در موردش داشته باشم، اما واقعیت این است که به دانستهها و شناختههایم چنگ میزنم». پس ذهن همیشه در روابط خود با جهان پیرامون به دنبال امنیت و آسایشی دائمی است. ذهن هر روز به دنبال آن است و میداند که در دانستهها و شناختههایش باید پیدایش کند. دانستهها و شناختهها همان دانش، تجربه و حافظه است.
ممکن است کسی بگوید زندگیْ رنج است درخشش گهگاه وقایعی دیگر، و مرگ ناشناخته است. از اینرو، مبارزهای بین زندگی کردن (شناخته) و مرگ (ناشناخته) است. مصریان باستان و دیگران سعی کردند لوازم زندگی، اشیاء ساخته شده از عاج، ماسکهای زیبا، زیورآلات دوستداشتنی، بردگان و نقاشیهایی را با خود به جهان دیگری که بدان اعتقاد داشتند ببرند. در عقاید مردم آسیا، وجودی ابدی «نفس»، «روح» هست که با عمل صالح در این جهان، در جهان دیگر نیز به تعالی میرسد. بنابراین آنها به تناسخ اعتقاد دارند اما هدفشان زندگی بهتری است. وانگهی فقط در حد حرف باقی میمانند زیرا رفتارشان روزمرهشان غیرعادی، وحشیانه و بیرحمانه است. پس اعتقاد و باور مهم نیست. آنچه اهمیت دارد لذت و خوشیهای آنها در حوزۀ دانستههایشان است. وقتی تمام این موارد را مشاهده میکنید، از دوران باستان تا عصر حاضر، آنانی که به معاد و آنانی که به تناسخ معتقدند، کسانی که تنها لحظۀ حال را ارج مینهند، همه همیشه در دانستههایشان زندگی میکنند. بیایید ببینیم دانستهها چه هستند که بدان میچسبیم؟ برای چه به زندگیم چنگ میزنم؟
پ: زیرا از تهیت میترسم.
ک: معنای تهیت را میدانی یا فقط آن را شنیدهای؟ آیا بیش از حد بدان میاندیشی؟ چرا ذهن به دانستهها و شناخته میآویزد و از آنچه مرگ نام دارد اجتناب میکند؟ چرا به دانستهها میچسبد؟
پ: زیرا از زندگیم لذت میبرم.
ک: فقط همین، لذت بردن از زندگی و چسبیدن به آن؟
پ: البته پای درد هم در میان است.
ک: بدین نقطه میرسی که پای درد، درماندگی، همهچیز و لذت در میان است و بدان میچسبی. چه باعث میشود ذهن به چیزی که بسیار نپاینده و گذرا است بیاویزد؟ ممکن است امروز خوش باشم و روز بعد درد داشته باشم؛ و میدانم که این لذت نیز بسی زودگذر است – چرا؟
پ: چون تنها چیزی است که میشناسم.
ک: چرا ذهن به چیزی که بسیار نپاینده و گذراست میآویزد؟
پ: زیرا تنها چیزی است که داریم.
ک: چه داری؟ امتحانش کن. چه چیزی داری؟ مشکلات بالا رفتن سن، بیماری، درد؟ چرا ذهن، ذهن شما به چیزی چنگ میزند که میگویید دانستهها و شناختههایتان است و تماماً درد و پریشانی در خود دارند؟ بدین خاطر است که دانستههایتان به شما حس امنیت میدهند؟
پ: به ما زندگی میبخشند.
ک: پس میگویید زندگی همین مبارزه، همین فرایند است – مگر نه؟ اگر در مرگ چیزی پایدار و ایمن بیابید دوستش میدارید، این طور نیست؟ خُب، ذهن خواستار امنیت و آسایش است، هر قدر زودگذر، دردناک، مخرب، سخت و لذتبخش باشد. در این خواستن کمی حس امنیت، بقا و آگاهی است. دانستهها و شناختهها احساس ایمنی به ذهن میدهند و ذهن بدانها چنگ میزند.
آیا میتوانید مرگ را همانگونه درک کنید که زندگی را میشناسید؟
آیا میتوانید مرگ را همانگونه درک کنید که زندگی را (که بدان میچسبید) میشناسید؟ میدانیم زندگی چیست؛ سی، چهل یا هشتاد سال زندگی کردهایم. میدانیم چه در چنته دارد؛ زیبایی تپهها و مراتع، آوای جنبش برگها هنگام وزش باد، دریای آرام؛ آری تمام اینها را دیدهایم و میشناسیم. آنها را میشناسیم، حس کردهایم، زندگی کردهایم، رنج کشیدهایم، تمام تجارب – انواع حالات روانی، خوشیها و دردها – را از سر گذراندهایم. اینها را به خوبی میشناسیم و بدانها چنگ میزنیم. آیا میتوانیم به همین طریق مرگ را بشناسیم؟ زندگی با درد، در خاکوخُل و آلودگی، وحشیگری، گرسنگی و … را پذیرفتهایم و میدانیم معنایشان چیست. آیا میتوانیم این امر بسیار اسرارآمیز را که مرگ نام دارد نیز بشناسیم؟ میتوانیم با طرح این سؤال به بررسی بپردازیم و بدان پی ببریم. واقعاً هرگز به تحقیق و بررسی دربارۀ زندگی در این فرایند کلی نپرداختهایم. زندگی را پذیرفتهایم، در آن رنج کشیدهایم و با آن تا مرز جنون پیش رفتهایم. آیا میتوانیم مرگ را نیز بشناسیم و روی آن حساب باز کنیم؟ مرگ را پذیرفتهایم، اما در آن کاوش نکردهایم. پس باید به جستجوی هر دوی آنها – زندگی و مرگ – بپردازیم.
آیا تمام هستی و البته وجود ما به این مبارزه و کشمکش (شامل خوشی و درد) خلاصه میشود؟ پس از بررسی میبینیم که زندگی اینها زندگی نیستند، بلکه حالت و شرایطی افتضاح هستند. در این باره بسی با چراغ گرد شهر گشتهام و میگویم چرا انسان باید اینطور زندگی کند؟ این شیوۀ زندگی کاملاً اشتباه است. راه کاملاً متفاوتی از این روش زندگی خواهم یافت. تعمق در زندگی نشانم داده است که شیوۀ زندگی و تفکر فرد هیچ معنایی ندارد. و با ژرفاندیشی بسیار دریافتهام معنای کاملاً متفاوتی در زندگی وجود دارد. همچنین فهمیدهام که باید دربارۀ مرگ نیز تعمق کنم، باید بفهمم معنای واقعی آن چیست – نه اینکه از آن ترسید، با واهمه از کنارش گذشت و شرح و تفصیلش نداد. از مرگ میترسیم زیرا هیچ وقت بدان نیندیشیدهایم و معنای آن را نفهمیدهایم. اکنون، ذهنم را به تعمق در زندگی و معنای مرگ وادار کردهایم. ذهنم میگوید زندگی و مرگ یکی است.
آیا عمیقاً به معنای زندگی اندیشیدهاید؟ میدانم زندگی را به مثابه درد پذیرفتهاید. آیا زندگی این است؟
پ: باید با اینطور زندگی مبارزه کرد و بدان پایان داد؟
ک: نه، با چیزی مبارزه نکنید تا بدان پایان دهید؛ فقط تماشا و نظارهاش کنید. شما ذهن، تجربیات بسیار و انواع اطلاعات و اندوختهها را دارید؛ ببینید آیا اینها همان زندگی هستند. نه، زندگی این نیست. تنها هنگامی میتوانید معنای زندگی را دریابید که کل ساختار آنچه که بدان دلخوش کردهاید را رها کنید. پس اگر عمیقاً به معنای زندگی نرسید و وجود صرف را همانگونه که هست نپذیرید، نمیتوانید در مرگ کندوکاو کنید. زیرا در کندوکار زندگی است که میفهمید چگونه مرگ را بکاوید. آنها دو امر مجزا نیستند. آیا زندگی که سکان هدایتش را به دست گرفتهاید، زندگی درستی است؟ آیا روش زندگیتان بخردانه، سالم و انسانی است؟ آیا همینْ طریق زندگی است؟ نظرتان چیست؟
پ: آیا زندگیْ این نیست؟
ک: خُب، اگر اینْ زندگی نیست، چه به کارش دارید؟ آیا این شیوۀ زندگی را میپذیرید؟ اگر نمیپذیرید، قدم بعد چیست؟
پ: میخواهم روش دیگری برای زندگی کردن بیابم.
ک: میخواهی روش دیگری برای زندگی کردن بیابی. چگونه آن را مییابی؟ اگر این راه زندگی کردن نیست و میخواهی راه دیگری یافت کنی، چگونه بدان راه میرسی؟ تنها از طریق کاویدن میتوان بدان برسی، یعنی ذهن توانای نظاره و تماشای بیهیچ جهتگیری یا انگیزهای. وقتی انگیزه داشته باشید، جهتگیری میکنید و به هم میریزید. پس ذهنی که در زندگی کاوش میکند مانند دانشمندی که جهتگیری نمیکند و فقط آنچه را که زیر میکروسکوپ اتفاق میافتد مشاهده میکند، نباید هیچ انگیزهای داشته باشد و کاملاً باید آزاد باشد.
به هیچ وجه این روش زندگی کردن را نخواهم پذیرفت. نمیخواهم بدین گونه زندگی کنم. وانگهی ذهنم میپرسد کاوش در زندگی چگونه است؟ آیا روش متفاوتی برای زندگی کردن وجود دارد؟ باید با ذهنی در یافتن طریق متفاوتی برای زندگی و بنابراین معنای متفاوت وجود برآییم که متعصب و ترسو نیست و نمیداند چه چیزی قرار است رخ دهد، اما در پی گشتن و یافتن است. یعنی ذهنی که از آنچه کشف خواهد کرد نمیترسد.
به همین طریق ذهن باید در مرگ کاوش کند. اگر از مرگ میترسید، ذهن نمیتواند به تحقیق و بررسی در آن بپردازد. معنی ندارد که بگویید باید زنده بمانم یا در زندگی بعدی وضعیت بهتری داشته باشم. پس ذهن باید بتواند بدون انگیزه و ترس به جستجوی معنای مرگ بپردازد. نخستین اولویت در کاوش و جستجو این است: نداشتن انگیزه و ترس. لطفا آنچه که سخنران میگوید را نپذیرید. او هیچ صلاحیتی ندارد و مرشد شما نیست. شما هم مرید او نیستید. ما فقط در حال تحقیق و بررسی هستیم.
روش زندگی ما هیچ معنیای ندارد و من میخواهم بدانم معنای زندگی چیست. آیا روش متفاوتی برای زندگی کردن هست. هنگامی شیوۀ متفاوتی برای زندگی کردن به وجود میآید که هیچ تقسیمبندی در کنش، اندیشیدن و شاهد و مشهود وجود نداشته باشد. اندیشه جهان را همانگونه که میخواهد مینمایاند و بنابراین مسئول این نوع نمایاندن است. بنابراین از این روش کندوکاو ذهن برآشفته و نگران میشوم. اندیشیدن بدین طریق در حوزات دیگری مانند راندن اتوموبیل، کار در کارخانه یا بهکارگیری دانشی که کسب کردهایم ضروری است. اما تصوراتی که به ما میدهد کاملاً غیرضروری است. پس آیا این امکان وجود دارد که با اندیشهای زندگی کنیم که حوزهای معین کارکرد دارد؟
ذهن باید توانایی کاوش بدون انگیزه و ترس را داشته باشد
پس اکنون چیزی یافتهایم. به معنای ژرفی رسیدهایم. به روشی از زندگی پی بردهایم که افکار در آن به طور طبیعی، بیطرفانه و بیغرضانه، منطقی و معقولانه وجود دارند و هیچ انگیزۀ روانشناختی وجود ندارد؛ انگیزۀ روانشناختی «من» که افکار، واژگان، تجربه و دانستهها آن را شکل میدهند. بنابراین، میبینیم که ماهیت و هویت روانشناختی وجود ندارد. این روش زندگی است. مادامی که «من» و «نفس» وجود داشته باشد، کشمکش نیز هست. افکار «نفس یا منیت» را میسازند: واژگان، خاطرات و وابستگیها پایۀ افکار هستند. از اینرو، دریافتیم که روش زندگی چیست. روش مذکور یک ایده نیست، بلکه واقعیت است. اگر بدین طریق زندگی و عمیقاً در آن کاوش کنید، به خودتان میرسید. روابطتان درست میشود و به خوشنودی میرسید. به سرور میرسید و از صحبت از واقعیات لذت میبرید.
میخواهم به همین طریق به مرگ بیندیشم. نمیدانم معنای آن چیست. میدانم مردم دربارۀ آن چه میگویند: «پسرم مرده است، همسرم و همینطور شوهرم. باران اشکم بارید، احساس تنهایی و بیچارگی کردم. به طور وحشتناکی فکر کردم زندگیم تباه شده. میخواهم بدانم معنای مرگ چیست. آیا ذهنم میتواند به جستجوی چیزی بپردازد که نمیشناسدش؟ نمیدانم معنایش چیست. اما میدانم شتریست که درِ خانۀ فقیر و غنی، بخیل و بخشنده، احمق و ژرفنگر میخوابد. مرگ همه را میگیرد. ذهنم میپرسد، مرگ چیست؟ از آن نمیترسم و همین مبنای تحقیق و جستجو است. و با نترسیدن است که هیچ نظری نسبت به زندگی قبل و بعد از مرگ ندارم. «من» از مرگ میترسد. آنچه که ما میشناسیم همین «من و منیت» است. «من» به اسباب خانه، خانۀ زیبا، خانواده، نام، کشور وابسته است و وقتی پای مرگ در میان بیاید گریزان میشود، زیرا «منیت» با مرگ به پایان میرسد.
پ: به تمام این موضوعات خردمندانه مینگرم، اما ترسم از مرگ باقیست.
همین. این نکات را بررسی میکنیم، اما ترسمان سر جایش است. معنیاش چیست؟ هرگز نمیگویید خطر را میبینم و با آن یکی میشوم، چنین نیست؟ وقتی سخنی را میشنوید، مانند همه آن را تبدیل به ایدهای میکنید و این کار تمایزی بین ایده و آنچه هست به وجود میآورد. اگر بتوانید سخنی را گوش کنید بدون اینکه ایدهای در ذهن بسازید یا نتیجهای بگیرید، تنها آنچه هست باقی میماند. آیا میتوانید گوش کنید بدون اینکه نتیجهای بگیرید؟
پ: بسیار سخت است.
ک: کاوش فعالانه همین است.
وانگهی ذهن میبیند که «من» یا «منیت» همیشگی نیست، اما با افکار گذرا شکل میگیرد. «من» فقط مجموعهای از واژگان و خاطرات است که ماهیت یا واقعیت ندارند. در این حالت ذهن ترسی ندارد و به بررسی معنای مرگ میپردازد. معنای مرگ چیست؟ پایان دانستهها و شناختهها؟ اگر مرگ پایان دانستهها نیست، در آنصورت چه اتفاقی میافتد؟ دانستهها همان «من» با تمام ساختار و بینواییش است. اگر مرگ پایان دانستهها نیست، پس دانستهها به جریان خود ادامه میدهند و انسان در این جریان گرفتار است. هرگز نمیگویم باید به دانستهها و شناختهها پایان داد، اما باید پذیرفتشان. ما گرفتار جریان بهاصطلاح زندگی هستیم که ادامه دارد، زیرا ذهنْ هرگز خود را خارج از زندگی تصور نمیکند. در این جریان است که واسطهها و بسترهای وابستگیتان مانند شوهر، همسر و فرزند قرار دارد. مادامی که گرفتار این تله و جریان هستید، بعد از مرگتان نیز این ادامه خواهند داشت، در واقع این تله و جریان ادامهدار جهان است و جهان خود شمایید. کسی که سبکبار چنین گرداب حایلی است هرگز وابستۀ چیزی نخواهد شد.
مردن یعنی چه؟ مرگ را دیدهام. میدانم که خواهم مرد. ارگانیسم بدن خواهد مرد. میتوان این ارگانیسم را که سالهای متمادی به خاطر استفادۀ بیش از حد از داروها، نوشیدنیها، روی آوردن بیش از اندازه به خوشگذارنیها و الم ناشی از بیماری و درد مستهلک کردهایم چند سالی بیش زنده نگه داریم، اما میدانم که سرانجام عمرش تمام خواهد شد. آیا ذهن از همین میترسد؟ آیا ذهن ترس از دست دادن هویت همسان پنداشتۀ خود را با اسباب و اثاثیۀ خانه، همسر یا شوهر، کتابها، عکسها، پول و … دارد؟ وانگهی، ذهن میپرسد چرا بدین جزئیات چسبیدهام؟ واژۀ جزئیات را به کار میگیرم تا اشتیاق به تملک، دلبستگی و تسلط بر آنها را نشان دهم. چرا ذهن میخواهد با چیزی همسان شود؟ آیا بدین دلیل است که چیزی – خانه، دانش و … باید ذهن را اشغال کند؟ اگر چیزی ذهن را پُر نکند، چه اتفاقی میافتد؟ فرقی نمیکند چه چیزی ذهن را اشغال کند؛ نمیتوان گفتم چیز مهمی ذهنم را پُر کرده یا چیز بیاهمیتی در آن است. وقتی ذهن پر باشد، احساس میکند زنده است، حرکت و کار میکند، حس میکند واقعیت دارد؛ اما وقتی از چیزی پُر نیست، چه روی میدهد؟
پ: وجود نخواهد داشت.
ک: صبر کنید. در این نکته کاوش نکردهاید و نتیجهگیری میکنید. چرا ذهن پُر است. چه اتفاقی برای ذهنی میافتد که اشغال نشده است؟ آیا بدان اندیشیدهاید؟
پ: چنین ذهنی، تماشاگر است.
ک: آیا فکر کردهاید ذهنی که اشغال نشده چگونه است؟
پ: خالی است.
ک: از کجا میدانی؟
پ: وقتی پُر نیست، خالی است.
ک: دربارۀ زندگی که درد، خوشی، موفقیت، ملال، تنهایی و مشکلات آن را فراگرفته چه میتوان گفت. آیا اگر مشکلات در آن نباشد، زندگیِ تهی است؟ آیا اگر درد، خوشی، چیزهایی که بدان وابسته و دلبستهاید در آن نباشد، زندگی رو به زوالی است؟
پ: نه.
ک: نگو نه؛ چیزی از آن نمیدانی. فقط داری با واژگان بازی میکنی. وقتی ذهن پر از چیزی نباشد، ذهنی خالی، کسل و رو به زوال است؟ خودت امتحانش کن. اگر چیزی در ذهنتان نباشد، چه روی میدهد؟ چیز دیگری وارد ذهنتان میشود، اینگونه نیست؟ اگر هیچ چیزی در ذهنم نباشد چه؟
برای ذهن خالی چه روی میدهد؟
پس ذهنمان پُر از امور و مقولات گوناگون است و در همین حالت میمیریم. نام آن را نیز زندگی میگذاریم. در اینصورت، زندگی و مرگمان پر است از مشغلههای مختلف. هرگز نمیگوییم «میدانم ذهنم پر از امور مختلف است و راهی برای رهایی از آن پیدا خواهم کرد». بدین دلیل ذهنمان اشغال شده است چون یکی از فعالیتهای ذهن یا «من»، همین اشغال کردن و پر شدن از امور گوناگون است. پر بودن ذهن شکلی از همسانی با پدیدهها است و احساس زنده بودن به ما میدهد؛ «من» کاملاً فعال است. اما این فرایند را نه در حرف، بلکه به دقت دیدهام و میدانم چقدر مزخرف است. پس برای ذهن خالی چه روی میدهد؟
پ: شاید اتفاق نوی بیفتد.
ک: آقا، من طالب حقیقتم و شما فقط کلمات را به خورد من میدهید. میخواهم بدانم چه ذهن خالی را چه میشود. چه اتفاقی برای ذهن پُر میافتد و ذهن خالی چه خواهد شد؟ ذهنی که در زندگی و زندگی کردن کاوش کرده چه؟ ذهنی که از صبح تا شب درگیریهای مختلفی دارد و هنگام خواب شبانه نیز خیالپردازی و خیالهایش را تفسیر میکند. دائماً پر است و لحظهای دست از رؤیاپردازی برنمیدارد. مرگ و پس از آن نیز یکی از مشغلههای ذهن است. سؤال این است: ذهنی که از همه چیز خالیست، چگونه است؟ چه اتفاقی برایش میافتد؟ آیا تهیگی همین است؟ آیا این تهیگی ذهن را رو به زوال میبرد؟ آیا واقعاً تهیگی و خلأ وجود دارد یا ذهن فقط تماشا میکند؟ تماشا و مشاهده به معنی اشغال ذهن تماشاگر با آنچه تماشا میکند نیست. این چه ذهنی است که در آن تنها تماشا و مشاهده وجود دارد؟ آیا چیزی برای تماشا وجود دارد یا خلأ محض است؟ همگان از خلأ میترسند. از آنجایی که میخواهید کسی باشید، ذهنتان از همهچیز پر است. تمام مشکلات از اینجا آغاز میشود.
اکنون میبینید که زندگی و عشق و مرگ یکیاند. فهم این نکته مساوی است با درک امر خارقالعادهای به نام زندگی. زندگی با ذهنی کاملاً متفاوت و تهی (زندگی که امور مذکور اشغالش نکرده باشد) و بدون کشمکش. ذهنی که کشمکش ندارد، از مرگ آزاد است، بیمرگ است.
مترجم: حسین مدنی
تجربه کردن مرگ برای لحظاتی و سپس بازگشتن از آن امری نادر به شمار میرود، بااینحال بر کسانی که آن را احساس کردهاند تأثیر روحی و روانی متفاوتی برجای میگذارد. دانشمندان در تحقیقی جدید به دنبال این سؤال رفتهاند که تجربه تکاندهنده احساس مرگ، چه نوع اثری میتواند بر فرد داشته باشد؟ این تجربه، یک […]
دیدگاه بسته شده است.