سفر بی‌بازگشت؛ تراژدی مهاجرانی که در دل شب خاکستر شدند

این اثر، روایت تلخ و انسانی از حادثه‌ اخیر در هرات است؛ جایی که اتوبوس حامل مهاجران اخراج‌شده از ایران دچار سانحه شد و بیش از ۸۰ مهاجر افغانستانی در آتش سوختند. بانو نیلوفر علمیار با نگاهی روایی و اجتماعی، فراتر از آمار و تیترهای خبری، به عمق رنج این مسافران خاموش پرداخته است. نثر شاعرانه، توصیف‌های سینمایی و فضاسازی‌های عاطفی، این گزارش را به مرثیه‌ای بدل کرده‌اند برای جان‌هایی که در سکوت سوختند و جاده‌ای که بی‌تفاوت ادامه یافت.

در شب بی‌پایان جاده‌های هرات، اتوبوسی حامل مهاجران اخراج‌شده از ایران به شعله‌های مرگ بدل شد. بیش از ۸۰ تن در آتش سوختند؛ بی‌آن‌که کسی صدای‌شان را شنیده باشد. این گزارش، روایتی است از آن شب، آن جاده، و آن جان‌هایی که بی‌صدا خاموش شدند.

اتوبوس در دل شب می‌غرید. صدای عبورش هوا را می‌شکافت و جاده را می‌خراشید. چراغ‌هایش چون دو چشم خسته در تاریکی می‌سوختند، نور می‌پراکندند و دوباره به سیاهی می‌سپردند. درون آن، مهاجرانی نشسته بودند که ایران برای‌شان خانه نشد و افغانستان دیگر وطن نبود. چهره‌ها در نور زرد چراغ سقف، نیمه‌روشن و نیمه‌تاریک بودند؛ گویی در مرز میان بودن و نبودن، امید و ناامیدی، معلق مانده بودند.

هوای داخل اتوبوس آمیخته بود از بوی گرد و خاک و بخار نفس‌ها. مردی از سال‌های کارگری‌اش در اصفهان می‌گفت، زنی جوان با همسرش درباره آینده کودک‌شان نجوا می‌کرد. پیرمردی با خطوطی شکسته بر چهره، به سکوت تکیه داده بود. دختر نوجوانی هنوز خاطره‌ «افغان» خوانده شدنش در ایران را مرور می‌کرد. مادرش در کنارش، آیات قرآن را زمزمه می‌کرد تا لرزش دلش را پنهان کند.

چند ردیف عقب‌تر، مردی دفترچه‌ کهنه‌ حساب و کتابش را ورق می‌زد؛ هر ورق، قطره‌ای اشک. مردی کنارش گفت: «می‌گن در کابل کار هست، ساختمان‌سازی دوباره شروع شده.» اما مرد فقط سر تکان داد، بی‌آن‌که پاسخی بدهد.

افسر جوانی که روزی عضو گروه ویژه بود، آرام نشسته بود و آخرین نفس‌های آرامش را می‌شمرد. دختر جوانی که هیچ آرزویی برای رسیدن به کابل نداشت، فقط اندوهی را می‌شناخت که سال‌ها از مرزها عبور کرده و حالا بر پلک‌هایش سنگینی می‌کرد. پیرمردی با تسبیح، در سکوت دانه‌ها را می‌گذراند و به مرگ آسان فکر می‌کرد.

جوانی از ردیف آخر گفت: «طالب‌ها گفته کمک مالی می‌کنن.» مردی از وسط اتوبوس برگشت و گفت: «این وطن همیشه وعده داده، اما هیچ‌وقت به وعده‌هایش عمل نکرده.»

کودکی در آغوش مادر به خواب رفته بود، بی‌خبر از این‌که خوابش ابدی‌ است. هر نگاه، حکایت تلخی بود از ریشه‌های بریده‌شده. فضای اتوبوس مثل پناه‌گاهی موقت، همه را در آغوش گرفته بود. چون سرگذشت و مسیر یکسان داشتند، همه با تمام رنج‌های خود در رنج مشترک آرام‌تر بودند. هیچ‌کس به عقب نگاه نکرد، کسی احساس بیگانگی نکرد؛ مثل یک خانواده با درد مشترک.

خارج از پنجره، جاده مثل خطی سیاه در دل بیابان ادامه داشت. نسیم شبانه هوای گرم روز را بر شیشه‌ها می‌کوبید. اتوبوس در دل سکوت پیش می‌رفت؛ چون تابوتی متحرک، جان‌ها را به سوی تقدیر می‌کشید. دشت‌های خشک تا بی‌نهایت در تاریکی گم شده بودند. مسافرها گاهی همدیگر را امید می‌دادند، گاهی نقد و شکایت‌شان را تأیید می‌کردند. اما این هم‌دلی دیر نپایید.

لحظه‌ای بعد، صدای آرند/ بوق سکوت بیابان را شکست. موتری از ناکجا پیدا شد. جرقه‌ای به رقص شعله‌‌ای مرگ بدل گشت. فریادها در هم گم شدند، صدای شیشه‌ها با چیغ‌ها درهم آمیخت. مادرها کودک‌های‌شان را به سینه فشردند، مردها مشت بر آهن‌های داغ کوبیدند، و جوان‌ها با چشم‌هایی وحشت‌زده دنبال روزنه‌ی نجات می‌گشتند.

اما شعله‌های بی‌رحم، بی‌درنگ همه چیز را خاکستر کردند. لحظه‌هایی بعد، همه‌چیز در سکوت هولناک فرو رفت. جاده آرام شد، اما بوی موی و جسم‌های سوخته فضا را پر کرده بود. کفشی نیم‌سوخته غرق در خون کنار جاده افتاده بود، و دفترچه‌ای که هنوز آرام آرام می‌سوخت، تنها شاهد این سفر بی‌بازگشت بود.

ده‌ها جان در همان جاده خاکستر شدند. اما جاده بی‌تفاوت ادامه یافت؛ مثل مسیر زندگی ما. گویی هیچ اتفاقی نیفتاده باشد. این حادثه نه فقط یک فاجعه انسانی، بلکه آینه‌ای بود از سرنوشت مهاجرانی که میان مرزها، میان وطن و غربت، میان امید و ناامیدی، سوختند و خاموش شدند.

  • نیلوفر علمیار