روایت شخصی یک دختر از افغانستان؛

قصه‌ای از ترس، امید و ایستادگی

روایت مقدس قربانی، دختر هفده‌ساله‌ای از افغانستان، سفری است از دل روزهایی که ترس و ناامنی بر زندگی کودکان سایه انداخته بود. این حکایت، نه صرفاً بازگویی خاطرات یک نوجوان، بلکه تصویری زنده از مقاومت نسل دخترانی است که در میان محدودیت‌ها، رؤیاهایشان را زنده نگه داشته‌اند و با امید، راه خود را در تاریکی جست‌وجو می‌کنند.
این روایت، حکایت «مقدس قربانی» دختر هفده‌ساله‌ای از افغانستان است که تجربه‌های زیسته خود را از کودکی زیر سایه جنگ، ناامنی و محدودیت بازگو می‌کند.
این حکایت در قالب «گزارش انسانی» و «روایت شخصی» نوشته شده؛ روایتی که نه‌تنها زندگی فردی یک دختر را بازتاب می‌دهد، بلکه تصویری روشن از وضعیت هزاران دختر در افغانستان ارائه می‌کند؛ دخترانی که در سال‌های اخیر از حق آموزش، آزادی و امنیت محروم شده‌اند.
اهمیت این روایت در آن است که صدای نسلی را زنده می‌کند که با وجود فشارهای سنگین، هنوز امید را رها نکرده و برای آینده‌ای روشن‌تر می‌جنگد.

 

به نام خدای مهربان و توانای عشق و امید

من «مقدس قربانی» هستم؛ دختری هفده‌ساله از یکی از شهرهای شمال افغانستان. در خانواده‌ای بزرگ و صمیمی بزرگ شدم؛ خانواده‌ای هشت‌نفره که هر کدام‌شان بخشی از ستون‌های زندگی من‌اند. کودکی‌ام پر از رنگ، بازی و خیال بود، اما پشت آن خنده‌های کودکانه، دلی کوچک پنهان بود که خیلی زود با واقعیت‌های تلخ کشورم روبه‌رو شد.

در سال‌هایی که بزرگ می‌شدم، انفجارهای انتحاری در مکاتب و خیابان‌ها به خبر روزمره تبدیل شده بود. آسمان شهر گاهی آن‌قدر سنگین می‌شد که برای دل کوچک من زیادی بود. پدر و مادرم، که روشن‌فکر و مهربان بودند، نمی‌خواستند چشم‌هایم با تصاویر ترسناک اخبار پر شود، اما من کودکی کنجکاو بودم؛ پنهانی اخبار را می‌دیدم و ترس آرام‌آرام در دلم ریشه می‌دواند.

هر روز که به مکتب می‌رفتم، قلبم زودتر از قدم‌هایم به دروازه مکتب می‌رسید. حتی صدای بسته‌شدن دروازه با وزش باد شمال مرا می‌ترساند؛ با خود می‌گفتم نکند انفجاری رخ داده باشد. وقتی پدرم به کار می‌رفت، تا برگشتنش دل‌آرام نداشتم؛ همیشه نگران بودم که مبادا حادثه‌ای رخ دهد.

تحصیل را در یکی از لیسه‌های دولتی آغاز کردم. در ظاهر دختری کم‌حوصله بودم، اما در درونم شوقی عمیق برای آموختن جریان داشت. تا صنف ششم درس‌ها برایم دشوار بود، اما همان‌جا تصمیم گرفتم مسیرم را تغییر دهم. با تلاش و پشتکار، به شاگردی درجهٔ عالی تبدیل شدم.

اما در صنف هشتم، همه‌چیز تغییر کرد. مکاتب دخترانه بسته شد و هزاران دختر مانند من حسرت درس خواندن را در دل نگه داشتند. با وجود همهٔ دشواری‌ها، صنف نهم را آنلاین ادامه دادم. درست زمانی که امتحان چهار نیما نزدیک بود، موبایلم دزدیده شد و دوباره همه‌چیز فرو ریخت. زمین خوردم، اما تسلیم نشدم.

پس از پنج سال تلاش، دوباره ایستادم. امروز در کنار درس زندگی، نویسندگی، خبرنگاری و طراحی لباس می‌آموزم؛ سه هنری که با عشق در وجودم ریشه دوانده‌اند. تاکنون یک رمان نوشته‌ام؛ روایت زندگی یک دختر از افغانستان، داستانی از درد، امید و مقاومت. این رمان برای من فقط یک اثر ادبی نیست؛ تلاشی است برای ثبت صدای نسلی که کمتر شنیده شده است.

پدر و مادرم، با همهٔ سختی‌ها، پناه امن من بودند؛ ستون‌هایی آرام در میانهٔ طوفان. اگر امروز ایستاده‌ام، اگر هنوز امید در دلم زنده است، از برکت عشق و زحمت آن‌هاست.

من همیشه آرزو داشتم نه آن‌قدر بلند باشم که از دیگران جدا شوم و نه آن‌قدر پایین که گم شوم؛ فقط آن‌قدر باشم که خودم بمانم، با دلی آرام و نگاهی رو به فردا. شاید هنوز در مسیر موفقیت باشم، اما با صبر، ایمان و امید قدم برمی‌دارم و ادامه می‌دهم.

این منم؛ «مقدس سلطانی»، دختر هفده‌ساله‌ای از دل افغانستان؛
کسی که بارها زمین خورد، اما هر بار با ایمان و امید دوباره برخاست.

  • مقدس قربانی