کابل سقوط کرد؛ روزی که رنگ‌ها از زندگی‌مان رفتند

قدرت‌الله لشکری، یکی از روزنامه‌نگاران از صبحی روایت می‌کند که با سکوتی سنگین آغاز شد و با پرچم سفید طالبان پایان یافت. او از لحظه‌هایی می‌گوید که مردم دویدند، دختران پرسیدند، و جهان سکوت کرد. صبح زود از خواب بیدار شدم. هوا عجیب بود، ساکت، اما نه آن سکوتی که آرامش بیاورد. حس می‌کردم چیزی […]

قدرت‌الله لشکری، یکی از روزنامه‌نگاران از صبحی روایت می‌کند که با سکوتی سنگین آغاز شد و با پرچم سفید طالبان پایان یافت. او از لحظه‌هایی می‌گوید که مردم دویدند، دختران پرسیدند، و جهان سکوت کرد.

صبح زود از خواب بیدار شدم. هوا عجیب بود، ساکت، اما نه آن سکوتی که آرامش بیاورد. حس می‌کردم چیزی در راه است، چیزی شبیه طوفان. تلفن‌ها مدام زنگ می‌زدند؛ دوستان، اقارب، رفقا، همه یک چیز می‌پرسیدند: طالبان کجا رسیدند؟

از پنجره به کوچه نگاه کردم. آدم‌ها یا می‌دویدند، یا با عجله چیزی را در موتر می‌گذاشتند، یا حیران دنبال جای امنی می‌گشتند. ساعت ۱۱ قبل از ظهر خبر رسید: طالبان به مرکز شهر کابل رسیده‌اند. صدای تکبیر از خیابان‌ها بلند شد. پرچم سه‌رنگ را از بالای تپه وزیراکبرخان پایین کشیدند و پرچم سفید را بالا بردند.

در آن لحظه، انگار همه رنگ‌ها از زندگی‌مان رفتند. فقط یک رنگ ماند؛ رنگی که شبیه کفن بود. برای بعضی‌ها شاید آن روز آغاز معامله‌ای تازه بود، یا فرصتی برای کنار آمدن با قدرت جدید. اما برای من، برای ما، آن روزی بود که درهای مکاتب، دانشگاه‌ها و رؤیاهای یک ملت یک‌جا بسته شدند.

خواهر کوچکم، صنف ۱۰، وقتی صدای تکبیر را شنید، پرسید: «دیگه نمی‌تونم درس بخوانم؟ نمی‌تونم به مکتب بروم؟» نتوانستم جوابش را بدهم. فقط دستش را گرفتم و گفتم: «حالا وقت این سوالات نیست. زمان خودش جواب می‌ده.»

زخم آن روز همیشه با من می‌ماند. هر سال، وقتی این روز می‌رسد، همه صحنه‌ها دوباره در ذهنم زنده می‌شوند: بوی چای صبحگاهی که دست‌نخورده ماند، پرده‌هایی که کشیده شد، نگاه پر از سوال خواهرم، و گریه‌های مردم بی‌چاره‌ام.

من هر سال در این روز باربار زخمی می‌شوم و می‌میرم؛ نه از جنگ، نه با گلوله و انفجار، بلکه با این فکر که جهان سکوتش را انتخاب کرد. جهانی که همیشه می‌گفت کنار مردم افغانستان می‌ماند، اما ما را در تاریکی تنها گذاشت.