وقتی درهای مکتب بسته شد؛ دختری که راهش را از نو ساخت

گاهی زندگی درهایش را بی‌رحمانه می‌بندد؛ درست همان‌جا که خیال می‌کنی همه‌چیز تمام شده، نوری از جایی دور پیدا می‌شود. روایت حمیدی، قصهٔ دختری‌ست که از پشت پنجره‌های بستهٔ مکتب، دوباره راهی به سوی روشنایی یافت؛ راهی که با گوهرشاد بیگم آغاز شد و امید را به قلبش برگرداند.
پس از آن‌که بخش نخست روایت مینه حمیدی پیش‌تر منتشر شد و بازتاب گسترده یافت، اکنون ادامهٔ داستان او، روایت دختری که از دل محرومیت برخاست و با گوهرشاد بیگم دوباره راه آموزش را یافت—در این بخش پیش روی شماست؛ مسیری از تاریکی تا روشنایی، از خاموشی تا صدا.

گاهی زندگی آن‌گونه که ما می‌خواهیم پیش نمی‌رود. مسیرها تغییر می‌کنند، آرزوها گم می‌شوند و روزهایی می‌رسند که آدم دیگر نمی‌داند فردا چه خواهد شد. من هم یکی از همان دخترانی بودم که در میانهٔ راه زندگی، از آموزش بازماندم. روزی که دیگر نتوانستم به مکتب بروم، حس کردم چیزی بزرگ درونم شکست؛ گویی آینده‌ام، رویاهایم و هویتم همان‌جا در سکوت فرو ریخت. سال‌ها از پشت پنجره به راه مکتب نگاه می‌کردم و با بغضی فروخورده، خاطرات نیمکت‌ها را مرور می‌کردم.

اما امید، گاهی درست زمانی پیدا می‌شود که انتظارش را نداری. آشنایی من با «مکتب آنلاین گوهرشاد بیگم» از طریق خانواده‌ام بود؛ جایی که نه دیوار داشت، نه زنگ تفریح، نه تختهٔ سیاه، اما پر از نوری بود که مرا دوباره بیدار کرد. این آکادمی فقط یک مکتب آنلاین نبود؛ آغوشی گرم بود برای دخترانی که ناخواسته از آموزش دور مانده بودند. در آنجا نه تنها دوباره درس خواندم، بلکه روحیه‌ام، ایمانم و باورم به خودم را بازیافتم. کنارم دخترانی بودند با قصه‌هایی شبیه من؛ غزال، خدیجه، سامعه، سدره و دیگر هم‌صنفی‌هایم. هرکدام با گذشته‌ای پر از رنج، اما با چشمانی پر از امید آمده بودند تا آینده‌شان را دوباره بسازند. ما یکدیگر را درک می‌کردیم، بی‌آنکه قضاوت شویم. ما فقط شاگرد نبودیم؛ ما شاهدانی بودیم بر قدرت بازگشت، بازسازی و روشنایی.

کتاب «گوهرشاد؛ روشنایی در مسیر من» تنها یک روایت شخصی نیست؛ داستان تمام دخترانی‌ست که در سکوت رنج کشیدند اما تسلیم نشدند. برای کسانی‌ست که باور دارند اگر دری بسته شود، دری دیگر باز خواهد شد؛ اگر امید داشته باشی و اگر دست‌هایی مهربان باشند که تو را بالا بکشند.

این کتاب را با قلبی پُر از سپاس تقدیم می‌کنم به تمام معلمانی که ایمان داشتند، به تمام دخترانی که برخاستند و به گوهرشاد، که روشنایی را به مسیر تاریکم بازگرداند.

دلیل نوشتن این اثر

گاهی زندگی آدم را در سکوتی می‌نشاند که نه راهی برای رفتن می‌گذارد و نه صدایی برای شنیدن. من هم در یکی از همان سکوت‌ها ماندم. سالیان نوجوانی‌ام نه در کلاس‌های پر از شور و یادگیری، که در گوشهٔ خانه و حسرت گذشت. هر صبح که صدای زنگ مکتب محله‌مان می‌آمد، قلبم فشرده می‌شد. آرزوهایم همان‌جا پشت پنجره ماندند و من فقط نظاره‌گر دنیایی شدم که گویی سهم من نبود.

اما در میانهٔ آن خاموشی، نوری جرقه زد؛ نوری به نام «گوهرشاد بیگم». مکتبی که از دل تاریکی برایم چراغی شد. نوشته‌های این کتاب از اشک‌هایی ساخته شده که شب‌ها بی‌صدا ریختم؛ از لبخندهایی که با باز کردن اولین فایل درسی بعد از سال‌ها بر لبم نشست. از دستان لرزانی نوشتم که پس از مدت‌ها قلم گرفتند؛ از چشمانی که دوباره سواد را یافتند؛ از دختری که فکر می‌کرد تمام شده، اما از نو متولد شد.

این کتاب یک مجموعهٔ خاطره نیست؛ یک فریاد است. فریاد همهٔ دخترانی که به دلایل گوناگون از مکتب بازمانده‌اند، اما هنوز در دل‌شان امید جوانه می‌زند. نوشتم تا اگر دختری، جایی در این سرزمین، دلش شکست و فکر کرد پایان راه است، بداند هنوز می‌توان برخاست؛ هنوز می‌شود از دل خاکستر پرواز کرد.

نوشتم تا صدای غزال، خدیجه، سامعه، سدره و صدها هم‌صنفی خاموشم شنیده شود. نوشتم تا گوهرشاد تنها یک اسم نباشد، بلکه معنایی باشد از احیا، از ایمان، از زنده‌شدن دوباره.

اگر حتی یک دل با خواندن این کتاب قوت بگیرد، اگر حتی یک اشک در سکوت لبخند شود… من رسالتم را انجام داده‌ام.

با تمام قلبم

 

اشک‌های هزاران دختر و من

زندگی من همیشه ساده و آرام بود؛ دختری از هزاران دختر این سرزمین، با دلی پر از آرزو و چشمانی روشن به امید آینده‌ای که می‌خواستم خودم بسازم. مکتب برایم فقط جای درس نبود؛ دنیایی بود از شادی، تلاش و انگیزه. با شوق از خواب بلند می‌شدم، لباس مکتبم را می‌پوشیدم، کیفم را برمی‌داشتم و با لبخند راهی می‌شدم. درس خواندن برایم افتخار بود. گاهی حتی شب‌ها خواب می‌دیدم که داکتر شدم، معلم شدم یا نویسنده‌ای که کتابش را همه می‌خوانند.

اما همه‌چیز ناگهان تغییر کرد…

روزهایی رسید که دیگر اجازه نداشتم به مکتب بروم. اول نمی‌فهمیدم چرا. بعد شنیدم قوانین تغییر کرده، اوضاع امنیتی بد شده، یا «برای دخترها دیگر جای نیست». هرچه بود، نتیجه‌اش یکی بود:
درِ مکتب برایم بسته شد.

از آن روز، صبح‌ها به جای آماده‌شدن برای مکتب، کنار پنجره می‌نشستم و خیابان خلوت را نگاه می‌کردم. دلم برای زنگ تفریح، برای صدای معلم، برای دفتر و قلمم تنگ می‌شد. دفترچه‌های خالی‌ام خاک می‌گرفتند و امید در دلم آرام‌آرام خاموش می‌شد.

اما نمی‌دانستم که این پایان داستان نیست؛ بلکه آغازی تازه در راه است.

گاهی با لباس مکتبم روبه‌روی آینه می‌ایستادم؛ دلم می‌خواست باور نکنم که دیگر نمی‌توانم آن را بپوشم. مادرم نگاهم می‌کرد؛ لبخند می‌زد، اما در چشمانش اندوهی پنهان بود. می‌دانست دخترش چقدر عاشق یادگیری‌ست. اما چه می‌توانست بکند؟ زمانه تغییر کرده بود.

رفیق‌هایم یکی‌یکی غیب شدند. دیگر کسی صبح زود زنگ نمی‌زد که «منتظر باش، بیا با هم برویم». دیگر هیچ دفتری پر از تمرین ریاضی نبود. تنهایی در خانه نفس‌گیر شده بود. گاهی احساس می‌کردم زمان ایستاده و من در آن گیر کرده‌ام.

با خودم حرف می‌زدم. به دیوارها نگاه می‌کردم و خیال می‌کردم معلمم درس می‌دهد. دفترهای کهنه‌ام را باز می‌کردم و از روی درس‌های قدیمی می‌خواندم. نمی‌خواستم شوقم بمیرد.

در آن روزها، بیش از هر زمان دیگری، با مفهوم محرومیت آشنا شدم؛ محرومیت از حق، از رؤیا، از آینده. اما یک نور کمرنگ در انتهای این تاریکی کم‌کم دیده شد…

جرقه‌ای در تاریکی

چند ماه از ترک مکتب گذشته بود. روزهایم مثل هم بودند؛ بی‌برنامه، بی‌انگیزه. تا اینکه یک روز، یکی از دوستان قدیمی‌ام پیامی فرستاد:
«گوش کن، شاید این راه برگشت تو به درس باشد!»

لینکی بود از مکتب آنلاین «گوهرشاد بیگم». اول فکر کردم تبلیغ است، اما وقتی دقیق‌تر خواندم، قلبم تندتر زد. نوشته بود:
«ما برای دخترانی هستیم که نتوانستند به مکتب بروند…»

نفسم بند آمد. همان شب ثبت‌نام کردم.

اولین روز صنف، انگار اولین روز مکتبم بود. دست‌هایم می‌لرزید. وقتی استاد گفت:
«مقدس قربانی، حاضری؟»
اشک در چشمانم جمع شد. چقدر دلم برای شنیدن اسمم در صنف تنگ شده بود.

شاگردانی از سراسر افغانستان بودند؛ با لهجه‌های مختلف، اما با یک آرزو: درس خواندن.

استادان مهربان بودند. درس‌ها منظم بود. اگر نمی‌فهمیدی، بارها توضیح می‌دادند. دیگر از پرسیدن خجالت نمی‌کشیدم.

هم‌صنفی‌هایم هرکدام قصه‌ای داشتند؛ یکی از ولسوالی دور، یکی با کودک کوچک، یکی پنهانی درس می‌خواند. ما زیر سقف گوهرشاد، یک خانواده شده بودیم.

شب‌ها تا دیروقت می‌خواندم. به خودم قول داده بودم از این فرصت طلایی استفاده کنم.

و این تازه آغاز ماجرا بود…

بازگشت به زندگی

هر شب بعد از صنف، حس می‌کردم بخشی از وجودم زنده می‌شود. گوهرشاد برایم فقط درس نبود؛ فرصتی بود برای برخاستن. گاهی نان خشک کنارم بود، گاهی شیشهٔ آب، اما همیشه شوقی در دلم می‌جوشید.

در گوهرشاد یاد گرفتم که می‌توانم. یاد گرفتم که دختری خانه‌نشین می‌تواند با یک موبایل ساده، رویاهای بزرگی بسازد.

کم‌کم الهام گرفتم و الهام دادم. آنچه یاد می‌گرفتم با دیگران شریک می‌کردم. کودکان محله وقتی مرا با کتاب می‌دیدند، می‌پرسیدند: «تو کجا درس می‌خوانی؟»
می‌گفتم: «در خانه، اما معلم دارم، صنف دارم…»

مسئولیت‌پذیر شدم. وظایفم را دقیق می‌فرستادم. نقد می‌شدم، اما ناامید نمی‌شدم.

وقتی دوره تمام شد و نمرهٔ عالی گرفتم، گریه کردم؛ نه از غصه، از غرور. من از میان خاکستر برخاسته بودم.

آرزوی بزرگم این است که هیچ دختری در هیچ گوشهٔ افغانستان از حق آموزش محروم نماند. گوهرشاد چراغی است در دل شب تاریک.

و امروز من این چراغ را در دست دارم.

قدرتی که درونم بیدار شد

در صنف‌ها جرئت پیدا کردم. سخنرانی کردم. پروژه نوشتم. دوستان تازه پیدا کردم. حتی نوشتن را آغاز کردم. اول برای خودم، بعد برای استاد… و حالا کتابی در دست دارم که داستانم را فریاد می‌زند.

گوهرشاد برایم نقطهٔ عطف بود؛ جایی که تاریکی را به نور گره زدم.

استاد روزی گفت:
«مقدس‌جان، نوشته‌ات الهام‌بخش بود. ادامه بده.»
همین یک جمله برایم از هزار تشویق بزرگ‌تر بود.

آموزش فقط در چهاردیواری مکتب نیست؛ آموزش یعنی زنده نگه داشتن امید، حتی وقتی دیوارها فرو می‌ریزند.

خواهرانی در دل فاصله‌ها

در گوهرشاد، ما یکدیگر را نمی‌دیدیم، اما حس می‌کردیم. دخترانی از روستاهای دور، با اینترنت ضعیف اما دل‌هایی قوی. یکی روزها کار می‌کرد و شب‌ها درس می‌خواند. دیگری پنهانی درس می‌خواند. ما زیر سقف مجازی، خواهرانی بودیم که دست در دست هم داده بودیم.

هر بار که وارد صنف می‌شدم، انگار به دنیایی پا می‌گذاشتم که در آن محرومیت مانع پیشرفت نبود.

در این مسیر، قدرت واقعی زن افغانستانی را دیدم؛ زنانی که با وجود همهٔ سختی‌ها، هنوز می‌درخشند.

حرف‌های غزال جان، هم‌صنفی عزیزم

غزال همیشه می‌گفت:
«این مکتب فقط درس نیست؛ اینجا امید است، اینجا زندگی دوباره است.»

این جمله برایم چراغی در تاریکی بود. او هم مانند من روزی از مکتب بازمانده بود و فکر می‌کرد راه برگشتی نیست. اما گوهرشاد زندگی‌اش را تغییر داد.

آشنایی او با مکتب از طریق خاله‌اش بود؛ استادی مهربان که همیشه از محیط گرم آن صحبت می‌کرد. غزال در سال ۱۴۰۴ وارد مکتب شد. اول سردرگم بود، اما با شروع درس‌ها، با تمام توان تلاش کرد. اولین امتحانش پر از استرس بود، اما وقتی نتیجه را دید، به خودش ایمان آورد.

خاله‌اش او را به سحر نبی، مدیر مهربان مکتب معرفی کرد؛ زنی که برایش چراغ راه شد.

غزال دوباره به مکتب برگشت؛ این بار با انگیزه‌ای دوچندان. دوستانی داشت که مثل خودش از درس بازمانده بودند. هرکدام قصه‌ای داشتند؛ قصه‌ای از شکست، امید و تلاش.

برای او، گوهرشاد فقط یک مکان آموزشی نبود؛ جایی بود که به او زندگی دوباره بخشید. جایی که یاد گرفت هیچ‌وقت برای شروع دوباره دیر نیست.

  • مینه حمیدی