صبحی که هرگز روشن نشد

  در دل کابل شلوغ و بی‌قرار، دختری چشم‌بادامی به نام زهرا زندگی می‌کرد. دختری که نه فقط دختر خانه بود، بلکه شانه‌به‌شانه پدر، بار زندگی را به دوش می‌کشید؛ بی‌ادعا، بی‌توقف. زهرا عاشق آگاهی بود. با تمام توان وارد رشته خبرنگاری شد و با شور و شوقی وصف‌ناشدنی، صدای مردمش شد. صدایی که از […]

 

در دل کابل شلوغ و بی‌قرار، دختری چشم‌بادامی به نام زهرا زندگی می‌کرد. دختری که نه فقط دختر خانه بود، بلکه شانه‌به‌شانه پدر، بار زندگی را به دوش می‌کشید؛ بی‌ادعا، بی‌توقف.

زهرا عاشق آگاهی بود. با تمام توان وارد رشته خبرنگاری شد و با شور و شوقی وصف‌ناشدنی، صدای مردمش شد. صدایی که از دل کوچه‌های خاک‌گرفته، از دردهای پنهان زنان، از آرزوهای خاموش جوانان می‌آمد. او می‌خواست بیشتر بداند، بیشتر بگوید، بیشتر بجنگد. آرزوی ماستری داشت، آرزوی صعود.

اما ناگهان، چرخ روزگار چرخید؛ نه به سوی آرزو، بلکه به سوی خاموشی. در یک صبح تاریک، زهرا و هزاران دختر دیگر از حق تحصیل محروم شدند. نه زنگ دانشگاهی به صدا درآمد، نه در کلاس باز شد. زهرا در خانه ماند؛ خانه‌ای که زندان شد، بی‌قفل، بی‌زندان‌بان، اما با دیوارهای بلند از ناامیدی.

پدرش تنها شد، در تأمین زندگی، در تحمل سکوت دخترش. زهرا، با چشمان خسته، هر روز به آینده‌ای مبهم خیره می‌شد. او که می‌خواست در ساختارهای مردسالار جامعه بدرخشد، حالا از همان ساختارها حذف شده بود؛ نه با صدا، بلکه با سکوتی سیستماتیک.

اما زهرا شکست را نپذیرفت. او گفت: «افسرده‌ام، اما ناامید نیستم.» خانه‌اش را به کتابخانه مقاومت تبدیل کرد. کتاب خواند، نوشت، اندیشید. به خواهرانش گفت: «دست از تلاش برندارید. کتاب بخوانید تا در روشنایی زندگی کنید.»

زهرا هنوز صدای مردمش است؛ صدایی که شاید در خیابان‌های کابل شنیده نشود، اما در دل‌های بیدار، در ذهن‌های مقاوم، طنین دارد.

  • صفیه رضایی