نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
بانو مریم محمدی، نویسنده و شاعری که با قلمی توانمند و احساسی عمیق، داستانهایی از دل زندگی مینویسد، در این متن به روایت تلخ و تأثیرگذار یک پدر میپردازد. او با نگاهی انسانی و بیپرده، زخمهای روحی و اجتماعی را به تصویر میکشد که در سایه فقر، خشونت و بیعدالتی شکل میگیرند. این داستان، نه […]
بانو مریم محمدی، نویسنده و شاعری که با قلمی توانمند و احساسی عمیق، داستانهایی از دل زندگی مینویسد، در این متن به روایت تلخ و تأثیرگذار یک پدر میپردازد. او با نگاهی انسانی و بیپرده، زخمهای روحی و اجتماعی را به تصویر میکشد که در سایه فقر، خشونت و بیعدالتی شکل میگیرند. این داستان، نه تنها بازتابی از یک زندگی فردی، بلکه آینهای از واقعیتهای تلخ جامعه است.
صدای اذان در کوچههای خاکی میپیچید. بوی نان تازه از خانه همسایه میآمد. شکمم میسوخت، اما درد جای دیگری بود. جای عمیقتری، جایی که هیچ لقمهای آن را پر نمیکرد.
پدرم مردی بود که هیچوقت مرا به چشم یک انسان ندید. دستهای سنگینش، فریادهایش، نگاه سرد و پرتحقیرش، او همیشه کوفت بیکاری و ناتوانیهایش را از من میکشید. سکوت و ناتوانی مادرم، زنی ضعیف و رنجور که از لتوکوب پدرم کمتر از من در امان نبود، همه با هم آجرهای دیواری شدند که دور روحم کشیده شده بود. مکتب؟ فقط اسمش را شنیده بودم. دنیا برای من میدان جنگ بود، نه جای آموزش و آرامش.
بعدها خودم پدر شدم. هنوز نفهمیده بودم که زندگی یعنی چه، که یک روز پسرم را به دستم دادند. پسرم در آغوشم تکان خورد. بدنش گرم بود، نفسهایش کوتاه و آرام. دستهای کوچک و ظریفی که هنوز قدرت گرفتن نداشتند، اما انگار چیزی را از درونم میکشیدند.
چشمانم روی صورت نرم و معصومش افتاد. هیچ شباهتی به من نداشت. شاید هم داشت، اما در چشمان او چیزی بود که سالها پیش در من مُرده بود—امیدی که دیگر جرأت نگاه کردن به آن را نداشتم.
ماه رمضان بود. گرسنگی، بیکاری، تلخی دنیا مرا احاطه کرده بود. شام بود و نزدیک افطار، پسرم گریه میکرد. گوشهایم زنگ میزد. دلم میخواست سکوت شود، فقط سکوت.
دستم رفت سمت چاقوی آشپزخانه. برای بریدن نان… برای بریدن این گره کور در گلوی زندگی. اما وقتی چشم باز کردم، نان نبود، فقط خون بود.
زنم جیغ کشید. جیغی که سقف و دیوارهای خانه را لرزاند، جیغی که در استخوانهایم فرو رفت و تَرَک برداشت. خودش را روی جنازه پسرمان انداخت، انگار با بدن نحیفش میخواست زخم را ببندد، خون را برگرداند، زمان را به عقب بکشاند. موهایش را میکَند، ناخنهایش را در صورت خودش فرو میبُرد.
دستانم میلرزیدند. فقط سایهها را بر دیوار میدیدم. سرم گیج رفت، با صدای جیغ زنم که پسرم را روی دستش گرفته و به طرف کوچه دویده بود. همسایهها و مردم از کوچه داخل حیاط شدند…
پسرم دیگر گریه نمیکرد. چشمانش باز مانده بود، سیاه، بیانتها. انگار در آن لحظه، چیزی در درونم پاره شد. تمام صداهای گذشته ناگهان خاموش شدند.
گوشهایم میترکید. صداها، جیغ و فریاد زنان و کودکان همسایه… شاید هم درست میگویند. اما نمیدانند که من خیلی پیش از آنکه پسرم را بِکُشم، مُرده بودم.