زخم‌های کهنه؛ زندگی در قاب خاطرات

بانو مریم، نویسنده‌ای با ذوق و توانایی بی‌همتا، با قلمی ظریف و نافذ، داستان‌های زندگی را در قالب خاطرات و احساسات عمیق به تصویر می‌کشد. او با بیانی ساده اما تأثیرگذار، قدرت روایتگری خود را به‌گونه‌ای به نمایش می‌گذارد که خواننده را به سفری در دل لحظات تلخ و شیرین زندگی می‌برد. نوشته‌های او پلی […]

بانو مریم، نویسنده‌ای با ذوق و توانایی بی‌همتا، با قلمی ظریف و نافذ، داستان‌های زندگی را در قالب خاطرات و احساسات عمیق به تصویر می‌کشد. او با بیانی ساده اما تأثیرگذار، قدرت روایتگری خود را به‌گونه‌ای به نمایش می‌گذارد که خواننده را به سفری در دل لحظات تلخ و شیرین زندگی می‌برد. نوشته‌های او پلی هستند میان گذشته و حال، میان عشق، سختی‌ها و ارزش‌هایی که قلب زندگی را تشکیل می‌دهند. در این اثر، بانو محمدی با مهارت خاص خود توانسته است تصویری زنده از زندگی روزمره و انسان‌هایی که با وقار، صبر و مهر زندگی را می‌پیمایند، ارائه دهد و داستان‌هایی را که به اعماق قلب و ذهن نفوذ می‌کنند، روایت کند.

کودکی، نوجوانی، خانه‌ پدر و مادر، وطن و گذشته، ریشه‌های آدم‌اند.
هرچقدر که دور شوی، یادهای لعنتی بیشتر و تنگ‌تر تو را احاطه می‌کنند.
هر از گاهی که چشم‌هایت را ببندی، یکی از آن لحظات، مثل سکانسی از یک فیلم قدیمی، از ذهنت می‌گذرد، گاه شادی‌آور، گاه غمناک.

 

خانه‌ ما

بوی دیگدان و تنور مادرم، هر صبح با عطر نان گرم تنوری که مادرم می‌پخت، ما را از خواب بیدار می‌کرد. ظهرها، بوی سبزی چلَو که هنوز، با گذشت سال‌های زیاد، مزه‌اش را فراموش نکرده‌ام و هرگز نتوانستم مثل مادرم بپزم، فضای خانه را پر می‌کرد.

صدای خواهران و برادران، و صُفه گِلی که در امتداد اتاق نشیمن، زیر کلکین ساخته شده بود و کمی از صحنِ حویلی بلندتر قرار داشت، هنوز در ذهنم زنده است.

شب‌ها، فرش نخی شطرنجی کهنه و رنگ‌رفته را روی صُفه پهن می‌کردیم، همان فرشی که زندانیان بافته بودند و پدرم برای حمایت و تشویق آن‌ها خریده بود.

بوی دیگدان و تنور مادرم، هر صبح با عطر نان گرم تنوری که مادرم می‌پخت، ما را از خواب بیدار می‌کرد. ظهرها، بوی سبزی چلَو که تا امروز، با وجود سال‌های زیادی که می‌گذرد، طعمش را فراموش نکرده‌ام و هرگز نتوانستم مثل مادرم بپزم، فضای خانه را پر می‌کرد.

صدای خواهران و برادران، و صُفحه‌ی گِلی که در امتداد اتاق نشیمن، زیر کلکین ساخته شده بود و اندکی از صحنِ حویلی بلندتر بود، همچنان در خاطرم زنده است.

شب‌ها، فرش نخی شطرنجی کهنه و رنگ‌رفته را روی صُفه پهن می‌کردیم—همان فرشی که زندانیان بافته بودند و پدرم برای حمایت و دلگرمی آن‌ها خریداری کرده بود.

پدرم هنوز هم همان عادت را داشت که حتی اگر نیازی هم نمی‌داشت، باید چیزی از دست‌فروشان کنار جاده، به‌ویژه افراد پیر و یا کودکان کار، خریداری می‌کرد.

پایین‌تر از صُفه گِلی، چاه آب و ابدانی قرار داشت، همان ابدانی که مادرم روزی دو بار با دلو از چاه پُر می‌کرد و ما بی‌فکرانه و بی‌دریغ آبش را مصرف می‌کردیم.

کمی این‌سو‌تر، نل آبی در عمق یک‌ونیم متری زمین بود که تنها شب‌ها، آن‌هم یک شب در میان، با فشاری بسیار کم آب می‌داد. و تنها کسی که مجبور و موظف بود تا این آب را بگیرد و تمام ظروف آشپزخانه و حمام را پُر کند، کسی نبود جز همان ابرقهرمان: مادرکم.

در چشم‌های ما، پدر و مادر ابرقهرمانانی تسخیرناپذیر بودند؛

کوه‌هایی از پولاد که هرگز ذوب نمی‌شدند.

عصرها، پدرم با بایسکلش از غرفه‌ی عریضه‌نویسی‌اش بازمی‌گشت.

پیش از شام، کنار ابدان می‌ایستاد، چند جام آب بر سرش می‌ریخت و سپس، با آرامش و متانت، روی جانماز می‌نشست و ذکر می‌گفت تا زمان اذان.

هر روز، پیش از افطار، به مندوی می‌رفت تا ترکاری و میوه‌ی تازه تهیه کند.

اما آن روز، ماه اسد بود «اسد آتشی» گرمای تابستان مزار بیداد می‌کرد. شام شد، اما پدرم نیامد. پریشان و نگران شدیم. در دل‌های کوچکمان می‌گذشت: آخرهای رمضان است، نکند پدر بی‌حال شده باشد؟ نکند در غرفه‌اش ضعف کرده باشد؟ نکند مریض افتاده باشد؟ صدها فکر دیگر، یکی پس از دیگری، از ذهنمان گذشت.

همراه برادرم از خانه بیرون شدیم تا خبری از او بگیریم.

از دور، او را دیدیم…

بایسکل شکسته‌اش را به زحمت می‌کشید. دو خریطه بزرگ سودا به دو طرف بایسکل آویزان بود، و قدم‌هایش خسته به نظر می‌رسید.

آن روز، چرخ بایسکل پدرم شکسته بود. به سویش دویدیم و کمکش کردیم تا به سرِ کوچه برسد.

نجیب، پسر کاکایم، طبق معمول در دکان کوچک و ساده‌اش، کنار دروازه حویلی ما نشسته بود. انگار همیشه منتظر پدرم بود، تا شاید باز هم بتواند رومی، ترکاری یا ماست‌های مانده از فروش روزانه‌اش را به او بفروشد.

در دلم گذشت: امروز دیگر فرصتی برایش نیست که سر پدرم را گنگس کند. با خودم فکر کردم که پدرم خسته و کلافه از روزهای طولانی و گرمای تابستان، شاید حوصله‌ای برای ایستادن نداشته باشد.

اما پدرم، مثل همیشه با آرامش خاص خود، توقف کرد. حتی خستگی هم نمی‌توانست او را از عادت همیشگی‌اش بازدارد.

او با همان وقار پدرانه‌اش به من و برادرم نگاه کرد و گفت: «دو کاسه ماست را ببرید داخل حویلی.»

مادرم با نگرانی پرسید:  «چی شد، بابایت نیامد؟ این ماست‌های جوشیده را چرا آوردید؟ مثل سرکه ترش است.»

در همان لحظه، پدرم با خریطه‌های سودا از در وارد شد و برادرم برای آوردن بایسکل شکسته بیرون رفت.

پدرم، با همان تبسم گرم و خوشرویی همیشگی‌اش، آرام گفت:

«چه فرق می‌ کند،نورماه! یک دوغ سرد و مزه‌دار آماده کن، همه بنوشیم. یک گیلاس را هم با بولانی و برنج به مسجد روان کن.»

مادرم که غمگینی در نگاهش موج می‌زد، با تبسمی که ساختگی به نظر می‌رسید، پاسخ داد:

«خیر باشد، شکر که بخیر آمدین، مانده نباشین.»

و سپس، بدون هیچ حرف دیگری، بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت تا دوغ آماده کند. این صحنه، تصویری از مهر و صبر بی‌پایان مادرم و آرامش و بزرگ‌منشی پدرم را در ذهنم ماندگار کرد.

نجیب، مشغول جمع‌کردن دوکان کوچک خود بود، بسته‌های تخم مرغ را یکی‌یکی به داخل یخچال می‌گذاشت و با لحنی تلخ و طعنه‌آمیز گفت:

بابه‌گک کله‌لرزانک!

اگه پدرم منصب و تحصیل تو را داشت، حالا ما در اوج ترقی و تعالی زندگی می‌کردیم.

بعد با نیشخندی ادامه داد:

افسوس که خدا به تو چانس تحصیل در روسیه را داد، صاحب‌منصب شدی، سال‌ها قومندان امنیه بودی، اما آخرش همین خانه‌ی میراثی پدری و این بایسکل کهنه‌ی دست‌دوم؟

حرف‌هایش پر از زهر بود، انگار به قصد آزار گفته می‌شد:

هی‌هی، همان که می‌گویند خدا داد و تو خورده نتوانستی، به تو می‌گویند، کاکا رسول جان کله‌لرزانک! حالا هم شکر کن که دست‌های کفیده‌ات را تکان می‌دهی و تمام روز قلمک زده چهار قیران پیدا می‌کنی. وگرنه از گرسنگی می‌مردی…

تمام این کلمات تلخ را پدرم شنیده بود، درحالی‌که هنوز به داخل حویلی نرسیده بود. سکوت کرده بود؛ اما سکوتش پر از متانت و وقار بود، گویی آن‌چه شنیده بود برایش تنها هُرمی از گذشت زندگی بود.

پدرم، بی‌آن‌که حتی کلمه‌ای بر زبان آورد، ابتدا دست و رویش را شست. سپس، با همان خوشرویی آرام‌بخش و وقار همیشگی، یک گیلاس دوغ نوشید و در نهایت با متانت سر سفره نشست.

از آن‌سوی دیوار، صدای عمه‌ام به گوش رسید:

کجا شد، پدرت آمد؟

با لحنی مطمئن جواب دادم:

بلی، عمه جان، آمدند.

چند لحظه بعد، عمه وارد شد و بی‌هیچ مقدمه‌ای، کنار پدرم نشست. با صدایی آهسته اما پر از هیجان، گفت:

خبر داری؟فتانه، دختر حبیب‌الله، بالای پسر مستوفی صدا کرده! رفته‌اند محکمه نکاح کنند!

پدرم، آرام زیر لب گفت:

لاحول‌ولا…

سپس با لحنی ملایم اما پر از قاطعیت ادامه داد:

به ما چه غرض، زرمینه؟ صد بار گفتم، غیبت مردم را نکنید.

 

ادامه دارد…