روایت دختری که از مکتب بازماند، اما از امید نه

بسته شدن مکاتب دخترانه در افغانستان، هزاران نوجوان را از حق آموزش محروم کرد و آینده آنان را در ابهام فرو برد. «روشنایی در مسیر من» روایت صادقانه مینه حمیدی، نویسنده جوان افغانستانی و شاگرد مکتب آنلاین گوهر شاد بیگم، از تجربه محرومیت آموزشی، مقاومت خاموش دختران و بازگشت دوباره به مسیر یادگیری در شرایط دشوار است.
مقدمه
در سال‌هایی که بسته‌شدن دروازه‌های مکاتب، رؤیای تحصیل را از هزاران دختر در افغانستان گرفت، روایت‌های خاموش بسیاری در دل خانه‌ها ماندند؛ روایت‌هایی از اشتیاق، محرومیت، مقاومت و امید. «روشنایی در مسیر من» یکی از همین روایت‌هاست؛ روایتی که از دل سکوت برمی‌خیزد تا صدای دخترانی باشد که از آموزش بازماندند، اما از ایستادن دست نکشیدند.
این مجموعه، یادداشت‌ها و خاطرات مینه حمیدی، نویسنده‌ جوان افغانستانی و از شاگردان مکتب آنلاین گوهر شاد بیگم است؛ دختری از مزارشریف که پس از بسته‌شدن مکاتب، از تحصیل رسمی محروم ماند، اما با یافتن راهی نو، دوباره به مسیر آموزش بازگشت و تجربه‌ شخصی خود را به متنی الهام‌بخش تبدیل کرد.
مینه حمیدی در این اثر، تنها از زندگی خود نمی‌نویسد؛ او روایتگر سرگذشت جمعیِ دخترانی است که در شرایط دشوار، با کمترین امکانات و بیشترین اراده، به دنبال حق طبیعی خود ـ آموزش ـ رفتند. روایت‌هایی که در آن، اشک و امید، سکوت و فریاد، شکست و برخاستن، در هم تنیده‌اند.
در این میان، مکتب آنلاین گوهر شاد بیگم به‌عنوان یکی از معدود مسیرهای جایگزین آموزش برای دختران بازمانده از مکتب، نقشی محوری در این روایت دارد؛ نهادی آموزشی که با فراهم‌کردن فضای امن، رایگان و مجازی، امکان ادامه‌ی یادگیری را برای صدها دختر در نقاط مختلف افغانستان فراهم کرده است. این مکتب، برای نویسنده و بسیاری دیگر، تنها یک صنف آنلاین نبوده، بلکه دریچه‌ای بوده به بازسازی هویت، اعتمادبه‌نفس و امید به آینده.
«روشنایی در مسیر من» نه یک گزارش صرف است و نه تنها یک خاطره‌ شخصی؛ این اثر، سندی انسانی از ایستادگی دختران افغانستان در برابر خاموش‌شدن چراغ آموزش است. متنی که می‌کوشد نشان دهد حتی در تاریک‌ترین شرایط، اگر نوری هرچند کوچک روشن بماند، راه همچنان ادامه دارد.
این مجموعه در چند شماره منتشر می‌شود.

روایت دختری که از مکتب بازماند، اما از امید نه

نویسنده: مینه حمیدی

گاهی زندگی آن‌گونه که ما می‌خواهیم پیش نمی‌رود. مسیرها تغییر می‌کنند، آرزوها نیمه‌کاره می‌مانند و روزهایی می‌رسند که دیگر نمی‌دانیم فردا چه خواهد شد. این روایت، داستان یکی از همان روزهاست؛ داستان دختری از هزاران دختر افغان که ناخواسته از آموزش بازماند، اما تسلیم نشد.

من هم یکی از همان دختران بودم. دختری که مکتب برایش فقط یک ساختمان نبود؛ دنیایی بود از امید، رویا و آینده. هر صبح با شوق از خواب بیدار می‌شدم، لباس مکتبم را می‌پوشیدم، کیفم را برمی‌داشتم و با لبخند راهی می‌شدم. درس خواندن برایم افتخار بود. گاهی شب‌ها خواب می‌دیدم که داکتر شده‌ام، معلم شده‌ام یا نویسنده‌ای که کتابش را همه می‌خوانند.

اما همه‌چیز ناگهان تغییر کرد.

روزی رسید که دیگر اجازه نداشتم به مکتب بروم. اول نفهمیدم چرا. بعد شنیدم قوانین عوض شده، اوضاع تغییر کرده، یا «برای دخترها دیگر جای نیست». هرچه بود، نتیجه‌اش یکی بود:
درِ مکتب برایم بسته شد.

از آن روز، صبح‌ها دیگر بوی مکتب نمی‌داد. به‌جای آماده‌شدن برای صنف، کنار پنجره می‌نشستم و خیابان خلوت را نگاه می‌کردم. دلم برای صدای معلم، برای زنگ تفریح، برای دفتر و قلمم تنگ می‌شد. دفترچه‌های خالی‌ام خاک می‌گرفتند و امید در دلم آرام‌آرام خاموش می‌شد.

سال‌ها از پنجره به راه مدرسه نگاه کردم و با بغضی فروخورده، خاطرات نیمکت‌ها را مرور می‌کردم. حس می‌کردم چیزی بزرگ درونم شکسته است؛ گویی آینده‌ام، رویاهایم و هویتم در همان روز گم شدند.

گاهی با لباس مکتبم روبه‌روی آینه می‌ایستادم. دلم می‌خواست باور نکنم که دیگر نمی‌توانم آن را بپوشم. مادرم نگاهم می‌کرد، لبخند می‌زد، اما در چشمانش اندوهی بود که هیچ واژه‌ای توصیفش نمی‌کرد. می‌دانست که دخترش چقدر عاشق یادگیری است، اما چه می‌توانست بکند؟ زمانه تغییر کرده بود.

رفیق‌هایم یکی‌یکی ناپدید شدند. دیگر کسی صبح زود زنگ نمی‌زد بگوید: «منتظر باش، بیا با هم برویم!» دیگر هیچ دفتری پر از مشق‌های طولانی نبود. تنهایی در خانه نفس‌گیر شده بود. گاهی احساس می‌کردم زمان ایستاده و من در آن گیر کرده‌ام.

با خودم حرف می‌زدم. به دیوارها نگاه می‌کردم و خیال می‌کردم معلمم دارند درس می‌دهند. دفترهای کهنه‌ام را باز می‌کردم و از روی درس‌های قدیمی می‌خواندم. نمی‌خواستم مغزم راکد شود. نمی‌خواستم اجازه دهم شوق یادگیری درونم بمیرد.

در آن روزها، بیش از هر زمان دیگری با مفهوم محرومیت آشنا شدم؛ محرومیت از حق، از رویا، از آینده. حس می‌کردم یکی از هزاران دختری هستم که در سکوت، رؤیاهایشان دفن می‌شود.

اما نمی‌دانستم که این پایان داستان نیست.

زندگی گاهی آدم را در سکوتی می‌نشاند که نه راهی برای رفتن می‌گذارد، نه صدایی برای شنیدن. من هم در یکی از همان سکوت‌ها ماندم؛ سال‌های نوجوانی‌ام نه در صنف‌های پر از شور، که در گوشه‌ی خانه و حسرت گذشت.

هر صبح که صدای زنگ مکتب محله‌مان می‌آمد، قلبم فشرده می‌شد. آرزوهایم همان‌جا پشت پنجره ماندند… و من فقط نظاره‌گر دنیایی شدم که گویی سهم من نبود.

اما گاهی امید، درست زمانی پیدا می‌شود که انتظارش را نداری.

در دل همان خاموشی، نوری کمرنگ در انتهای تاریکی پدیدار شد؛ نوری که هنوز نامش را نمی‌دانستم، اما حس می‌کردم قرار است چیزی را در من بیدار کند. هنوز راهی مانده بود، هنوز دری بسته نشده بود… فقط باید صبر می‌کردم.

این روایت، فقط داستان من نیست. داستان تمام دخترانی است که در سکوت رنج کشیدند، اما تسلیم نشدند. داستان کسانی که باور دارند اگر یک در بسته شود، در دیگری باز خواهد شد؛ اگر امید باشد و اگر دست‌هایی مهربان وجود داشته باشند که تو را بالا بکشند.

ادامه‌ی این مسیر، داستان پیدا شدن همان نور است؛ نوری که نامش «گوهر شاد» بود و مسیر زندگی مرا تغییر داد…

ادامه دارد…