نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
نگاهی به پوست دستش انداخت، خشک شده بود. دستکولش را بازرسی کرد؛ ولی خبری از کریم نبود پس فقط آهی کشید و به راهش ادامه داد. در مسیر راه خاله فیروزه را دید، میخواست طوری وانمود کند که او را ندیده و خود را به کوچهی علی چپ بزند؛ ولی دیر شده بود و خاله […]
نگاهی به پوست دستش انداخت، خشک شده بود. دستکولش را بازرسی کرد؛ ولی خبری از کریم نبود پس فقط آهی کشید و به راهش ادامه داد. در مسیر راه خاله فیروزه را دید، میخواست طوری وانمود کند که او را ندیده و خود را به کوچهی علی چپ بزند؛ ولی دیر شده بود و خاله فیروزه با همان چند دندان باقی مانده صدا زد: لیلا جان!
چطور هستی جان خاله؟ لیلا به ناچار خنده کنان خود را نزد خاله فیروزه رساند و گفت: سلام خاله جان! خوب هستی؟
خاله فیروزه گفت: شکر جان خاله خوب هستم کجا روان هستی؟
لیلا که چادرش را پیش میکشید، گفت: وظیفه میروم خاله جان.
خاله فیروزه که میخواست حرف را از دهان لیلا به زور بکشد بیرون گفت: جان خاله خبر شدم، بسیار جیگرخون شدم!
لیلا که چهار طرف خود را نگاه میکرد تا بلکه بهانهای برای فرار پیدا کند گفت: نه خاله جان جگرخون نباش، قسمت همین بود که شد.
خاله فیروزه دست لیلا را گرفت و گفت دخترم من یک ملا را میشناسم بسیار لایق است اگر…
میخواست ادامه بدهد که لیلا دستش را عقب کشید و گفت تشکر خاله جان نمیخواهم؛ اگر اجازه بدهی من باید بروم وظیفه ناوقت میشود.
لیلا در تمام مسیر راه به این فکر کرد که چرا زندگی او باید برای مردم مهم باشد؟
چطور یک ملا میتواند مشکل زندگی او را حل کند؟
چرا باید دربارهی چیزی که مربوط دیگران نیست به این و آن توضیح بدهد؟
اصلا تو چرا این داستان را خواندی نکند میخواهی دربارهی این بدانی که در زندگی لیلا چه گذشته که حتا خاله فیروزه هم نتوانست بفهمد؟
به تو چه عزیز خواهر؟ تو را به زندگی لیلا و مریم و احمد و محمود چه؟
چه گُلی در زندگی به سر خود زدی که منتظری به سر دیگران بزنی؟
ببین عنوان زدهام «زندگی لیلا؛ در بند سنتها!» من و تو را چه به زندگی دیگران!
خدا هم عنوان زده؛ ولی کجاست چشم بینا!