نوروز در حاشیه‌ خاطرات؛ شعری از جنس رهایی و آفتاب

مریم محمدی در «باز بهار»، با تصاویری از سماور روشن پدر و بخار مه‌آلود گیلاس چای، خاطرات خانه‌ای که دیگر نیست را زنده می‌کند. اما در عین حال، او به استقبال نوروزی می‌رود که شاید هدیه‌ای از جنس آرامش و رهایی به ارمغان آورد. این شعر، پلی است میان دیروز و فردا، و دعوتی است […]

مریم محمدی در «باز بهار»، با تصاویری از سماور روشن پدر و بخار مه‌آلود گیلاس چای، خاطرات خانه‌ای که دیگر نیست را زنده می‌کند. اما در عین حال، او به استقبال نوروزی می‌رود که شاید هدیه‌ای از جنس آرامش و رهایی به ارمغان آورد. این شعر، پلی است میان دیروز و فردا، و دعوتی است به ایستادن در حاشیه‌ خاطرات و امید بستن به آفتاب.

باز بهار

باز هم بهار،
با عطرِ خاکِ نم‌خورده،
با شمالَکِ خاموشی که درِ بسته را می‌کوبد،
و لرزِ صبحگاهی را
در شاخ و برگِ باغچه می‌تکاند.

مادرم،
با چشمانی روشن از برقی دور،
سفره‌ای از امید می‌چیند،
و سبزه‌ها،
از دلِ سختی‌ها قد می‌کشند،
چنان که ما،
در زمستان‌های بی‌پناه،
الفبای بهار را از یاد نبرده‌ایم.

کفش‌های کهنه را کنار گذاشته‌ام،
به این امید
که جاده‌های امسال نرم‌تر باشند،
که شاید نوروز این‌بار،
هدیه‌ای بیاورد از جنسِ آرامش،
از جنسِ رهایی و آفتاب.

در گوشه‌ حویلی،
پدر سماور را روشن کرده،
چای دم کشیده،
و من،
در بخارِ مه‌آلودی که از سقفِ گیلاس بالا می‌رود،
خانه‌ای را می‌بینم که دیگر نیست،
و شهری را،
که هنوز، در کوچه‌هایش زندگی جریان دارد.

و خودم را،
که در حاشیه‌ی خاطره‌ای دور،
میانِ دیروز و فردا،
ایستاده‌ام…