تحلیل

می‌شود از دیگر هویت‌سوزی به هویت مشترک دست یافت

بی‌تردید هر گفتمان یا هویتی با حضور یک «غیر» شکل می‌گیرد، غیریت به رابطه هر پدیده یا هر چیز دیگری به خارج از آن اشاره می‌کند که نقش اساسی در هویت‌بخشی و تعیین آن پدیده ایفا می‌کند. «غیر» از سویی مانع تشکیل یک گفتمان یا تثبیت آن می‌شود و از روی دیگر، نقش اساسی در شکل‌گیری آن ایفا می‌کند.

پس می‌توان غیریت و ضدیت را دوسویه دانست؛ از یک سو مانع عینیت و تثبیت هویت می‌شود و از سوی دیگر، سازنده هویت و عمل انسجامی و گفتمانی است؛ بنابراین ظهور، تکامل و بسط گفتمان‌ها را می‌توان در سایه سنگین «غیر» یا «خصم» دانست.

در اینجا به این موضوع برمی‌خوریم که آیا برای ادامه حیات یا بهتر بگوییم برای اینکه وجود داشته باشیم باید دیگرانی هم باشند یا خیر؟ به سخن دیگر، غیبت «دگر»، انکار حضور خود است و اگر تضاد بین دیگری و «خود» نباشد هیچ‌کدام از امکان‌ها وجود نخواهد داشت. «دریدا» می‌گوید که بدون در نظر گرفتن احتمال اختلاف و تفاوت، نه‌تنها میل به حضور در صحنه ایجاد و بارور نمی‌شود، بلکه آن میل و خواسته، به عدم رضایت منجر می‌شود؛ یعنی از اختلاف و تضاد است که مسائل ممنوعه به وجود می‌آید، اختلاف چیزی را ممکن می‌کند که ناممکن تصور می‌شده است؛ از این رو در پس هر ظاهری، مخالفت، کشمکش و ستیزه، توافقی پنهانی میان مخالف و موافق وجود دارد. این دو گروه یا گروه‌ها، با تمامی اختلافاتی که با هم دارند، خواستار برقراری ارتباط نیز هستند.

با بهره گیری از تناقض بنیادی هگلی نیز می‌توان نشان داد که چگونه نفی رادیکالانه «دگر» نفی خود را نیز در پی دارد. برای مثال می‌توان آشکار کرد که چگونه منتقدانی که کار خود را با طرد دین به منزله عامل ستمگری و افیون توده‌ها آغاز می‌کنند، در ادامه در جریان مبارزه با دین مجبور می‌شوند آزادی را رها کنند و در نتیجه، دقیقاً قربانی همان چیزی می‌شوند که به دفاع از آن برخاسته بودند؛ یعنی آزادی و انسانیت را به دور انداخته تا به جنگ دین بروند؛ البته ناگفته نماند که وضع مدافعان دین نیز از همین قرار است. کم نیستند کسانی که در قامت یک مدافع دین، حمله دیوانه‌واری به فرهنگ سکولار، کرده‌اند و در نهایت به رها کردن خود دین رسیده‌اند.

از آغازین روزهای به وجود آمدن موقعیت جغرافیایی به عنوان سرزمین برای زندگی افرادی از اقوام مختلف در این گوشه جهان، نفی «دگر» به صورت رادیکال وجود داشته است. در همین فضا، بر قامت همین دگر رادیکال جامعه‌ای از جنس«شرارت»، «بدگمانی» و «بی‌اعتمادی» پوشانده شد. اندک‌اندک فضای این گفتمان، این دگر خود ساخته‌ها تابویی به نام «قوم» شکل گرفت و مردمان جامعه خود را به دوری گزیدن از آن سوق داد. این «فاصله» به ارزش تبدیل شد و آدمیان بر اساس دوری و نزدیکی‌شان با آن قضاوت شدند.

دیواری به بلندای بی‌اعتمادی مطلق میان «دیگر» و «خود» کشیده شد، تا این فاصله با هاله‌ای از آتش غیر قابل عبور تصور شود و کسی را یارای عبور از این بند اسارت نباشد. آنگاه این دیوار را با حکایت‌ها و داستان‌ها و نقل‌قول‌ها زینت بخشید تا در لایه‌های زیرین احساس و روان و ذهن افراد جامعه رسوب کند. هرگاه به حریم این طرف دیوار پای‌نهادیم (خود و دیگری) بر دیوار آن چیزی جز مرگ دیده نمی‌شد. از این به بعد بود که همین دگرسازی به جایگاه رفیعی در به وجود آمدن هویت ملی دست یافت؛ در واقع دو بعد رفتاری از آن پدید آمد؛ یکی عرصه عمل؛ یعنی جایی که باید کاری که انجام می‌شود انجام شود و دیگر عرصه اندیشه که در اینجا باید منطقاً و عقلاً می‌بایست اقدام شود.

به نظر می‌رسد که در افکار و منطق هیچ افغانستانی این امر وجود ندارد که می‌توان با تعریف دگر به معنای دشمن به فضایی عاری از مشکلات دست یافت؛ بلکه این جهت دادن افکار بر اساس رویه و عمل است که این کار را ممکن کرده است. می‌توان از گرداب سهمگین دیگری و خودی به هویت مشترک دست پیدا کرد؛ زیرا هر قدمی که در مسیر ضدیت با «دگر» به بهانه نزدیک شدن به خود برداریم، گامی از خود دور شده‌ایم. می‌توان با مسلط کردن منطق تساهل و گفتگو به جای برخورد و مواجه باعث تغییر رویکرد در افراد شد. این امر می‌تواند روی دیگر تضاد یعنی همان ارتباط پنهان را آشکار و نتیجه خوبی را در پی داشته باشد.

دکمه بازگشت به بالا