«فقر تئوری انتقادی در روابط بین‌الملل؛ هابرماس، لینکلیتر، و شکست نقد جهان وطنی»

مترجم: دکتر سید محمدتقی حسینی نویسنده به بررسی بحران نقد در تئوری انتقادی مکتب فرانکفورت می‌پردازد و علت این شکست را دوگانه‌پنداری هستی‌شناختی و معرفت‌شناختی جامعه در پارادیم هابرماس می‌داند که باعث شده است تا نقد هنجاری را از تحلیل سیاسی و اجتماعی اثباتی جدا کند و تئوری انتقادی را در هر دو بعدِ توضیح […]

  • مترجم: دکتر سید محمدتقی حسینی

نویسنده به بررسی بحران نقد در تئوری انتقادی مکتب فرانکفورت می‌پردازد و علت این شکست را دوگانه‌پنداری هستی‌شناختی و معرفت‌شناختی جامعه در پارادیم هابرماس می‌داند که باعث شده است تا نقد هنجاری را از تحلیل سیاسی و اجتماعی اثباتی جدا کند و تئوری انتقادی را در هر دو بعدِ توضیح دادن وضع موجود و ساختن یک ساختار جایگزین ناتوان کند.

نویسنده نوشته‌های پساملی‌گرایی هابرماس و تئوری جهان‌وطنی و جامعه‌شناسی اخلاق جهانی را بررسی می‌کند و به این نتیجه می‌رسد که هردوی آن‌ها یک تحلیل تقلیل‌دهنده و کارکردی هستند و برای احیای تئوری‌های انتقادی در روابط بین‌الملل نیاز است تا سطوح تحلیل بنیادی رفع ابهام و یک نقد کل‌گرایانه را احیا شود.

در واقع یکی از نشانه‌های این شکست این است که مکتب فرانکفورت پس از هابرماس به جای نقد اقتصاد سیاسی سرمایه‌داری موجود به سمت ایجاد یک وجدان اجتماعی و لیبرالیسم جهان‌وطنی میل کرده است. در نتیجه جریان انتقادی بسیار پراکنده و بی‌ارتباط با واقعیت شده است و یک رویکرد خاص‌گرایانه به جای رویکرد عام‌گرایانه پیدا کرده است.

او معتقد است که مدل سیستم و زیست جهان هابرماس باعث غیرسیاسی کردن سرمایه‌داری و رومانتیزه کردن جامعه مدنی شده است. راه‌حل اشمیت این است که اولی سیاسی و دومی ملموس[۱] شود. او همچنین بنیان‌های مارکسیستی تئوری انتقادی متقدم که به تکامل تک‌بعدی تاریخی بر اساس عامل اقتصاد تأکید دارد را مشکل‌ساز می‌داند؛ زیرا فرایند یادگیری که به بینش‌های اخلاقی، دانش کاربردی و عمل ارتباطی منتهی می‌شود را نادیده می‌گیرد.

به نظر او، هنجارها تاریخ خاص خود را دارند و لزوماً از تاریخ نیروهای تولیدی آن‌گونه که مارکسیست‌ها می‌گویند پیروی نمی‌کنند. به همین دلیل هابرماس معتقد است چارچوب انتقادی باید هم بعد ارتباطی هنجاری و هم بعد تولیدی مادی را دربر بگیرد. هابرماس این خوش‌بینی را دارد که تلاش‌های دموکراتیک و تعاملات ارتباطی نهایتاً در برابر سیستم مقاومت می‌کنند. او می‌گوید که دولت دموکراتیک باید سدی باشد مقابل دست‌اندازی‌های سیستم به حوزه زیست جهان.

اشمیت نقد خود بر هابرماس را از دو جنبه مطرح می‌کند: یکی ذات‌باوربودن آن است و دیگری غایت‌گرایی آن. در مورد اول اشمیت می‌گوید اساساً تفکیک زیست جهان از سیستم و دادن یک نقش رهایی‌بخش به زیست جهان در باور هابرماس را منطقی نیست. در مورد دوم منطق توسعه خطی و ثابت هابرماس را زیرسوال می‌برد؛ زیرا همان ویژگی‌های ابهام‌آمیز مارکسیسم ارتدکس که هابرماس می‌خواهد از آن فاصله بگیرد را مجدداً به شکلی ضعیف‌تر بازتولید می‌کند. به نقل از اندرسون می‌گوید که می‌توان تمام تاریخ مدرن اروپا را از نبردهای طبقاتی، فتوحات امپریالیستی و شرارت‌های استعماری، جنگ‌های جهانی و جنایت علیه بشریت، ویرانی‌های پسااستعماری و ریشه‌کنی فرهنگی، می‌توان به‌منزله یک رسالت آخرالزمانی برای ایجاد یک بهشت ارتباطی قلمداد کرد (که واضح است این غایت‌گرایی از واقعیت به دور است). این تفکیک ازیک‌طرف باعث می‌شود تا بخش اجتماعی-تئوریک برای نقد وابسته به بخش تحلیلی-کارکردی شود و از طرف دیگر از درک شرایط اجتماعی خاص و نیروهای اجتماعی ملموس ناتوان شود.

در بخش آخر نویسنده مشارکت تئوری انتقادی در سیاست بین‌الملل را در کارهای هابرماس در مورد پساملی‌گرایی و کارهای لینکلیتر در مورد جهان‌وطنی‌گرایی موردبحث قرار می‌دهد. هابرماس می‌گوید که جهانی‌شدن بازار باعث تضعیف دولت به‌عنوان سد می‌شود و راه‌حل یک سازوکار فوق ملی است؛ اما لینکلیتر بیش‌تر به تحول در ساختار هنجاری سیاست بین‌الملل می‌پردازد که از سیستم‌های قبیله‌ای آغاز و پس از گذشتن از دولت‌های ملی به یک نظم جهان وطنی ختم می‌شود. این نظم جهان‌وطنی از دو راه محقق می‌شود: یکی یادگیری اخلاقی عملی و دومی از طریق قواعد اخلاق گفتمان هابرماس.

در واقع موتور محرک تحول هنجاری و اخلاقی از نظر لینکلیتر انزجار از درد و رنج است. ادعاهای لینکلیتر از هابرماس محافظه‌کارانه‌تر است. برخلاف هابرماس که به دولت، چه ملی و چه فوق ملی تکیه دارد، لینکلیتر به سازمان‌های غیردولتی و جنبش‌های فراملی امید دارد و وظیفه تئوری‌های انتقادی این است که منابع هنجاری لازم برای این بازیگران به‌منظور حذف یا تخفیف آسیب‌(های ناشی از خشونت) را فراهم کند.

نویسنده راه‌حل تئوری انتقادی در دوران حاضر را نه در تفکیک دو بخش هنجاری و ساختاری، بلکه در یک مطالعه چندبعدی، مواجهه با تناقضات و ارتباطات بی‌سرانجام می‌داند که میان نیروهای واقعی در سطح ملی و بین‌المللی، سیاسی و اقتصادی و خصوصی و عمومی در جریان است. در واقع به جای دوگانه‌پنداری سیستم و زیست جهان باید یک استراتژی کل‌گرایانه اتخاذ شود.

[۱] concretisation