نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
در داستان دلنشین شاکره شمعافروز، برزینمهر ششساله، سفری پرماجرا به قریه تجربه میکند که نه تنها پر از لحظات شاد و بازی، بلکه مملو از آموزشهایی عمیق درباره زندگی، طبیعت و ارزشهای انسانی است. این سفر به قصهای برای همیشه در ذهن او تبدیل میشود. بلاخره زمستان تمام شد و بهار از راه رسید. پدر […]
در داستان دلنشین شاکره شمعافروز، برزینمهر ششساله، سفری پرماجرا به قریه تجربه میکند که نه تنها پر از لحظات شاد و بازی، بلکه مملو از آموزشهایی عمیق درباره زندگی، طبیعت و ارزشهای انسانی است. این سفر به قصهای برای همیشه در ذهن او تبدیل میشود.
بلاخره زمستان تمام شد و بهار از راه رسید. پدر برزینمهر ششساله، بعد از صرف نان شب به همسرش گفت که: از فردا رخصتی یک هفتهیی دارم و میخواهم برای چند روز شما را به دیدار مادرم به قریه ببرم. برزینمهر با شنیدن این خبر خیلی خوش شد. برزینمهر همیشه از دیدن زیبایی طبیعت، بازیهای دلخواهش با بچههای قریه و دیدار مادرکلانش ذوقزده میشد. صبح زود همهگی سوار موتر شدند و با خوشی طرف قریه به راه افتادند. موتر از شهر خارج شد و برزینمهر از پشت شیشهٔ موتر به بیرون نگاه میکرد. همه چیزها برایش خوشآیند بود. قشنگترین آن مناظر، دیدن کوهها و دامنههای سرسبز با رمههای کلان بزها و گوسفندهایی بود که در چراگاهها میچریدند. برزینمهر از دیدن آن همه زیبایی طبیعت، لبخند بر لب داشت. بعد از چهار ساعت و گذشتن از دشتهای وسیع، به قریه رسیدند. مادرکلان از دیدن یگانه نواسهاش خیلیها خوشحال شد، همچنان که چشمان برزینمهر از دیدن مادرکلانش از خوشی برق میزد. مادرکلانش نهار را آماده کرده بود و همه با شادی و لذت غذا صرف کردند و در ضمن غذا خوردن، از اتفاقات جالب شهر و قریه سخن گفتند. مادرکلان بعد از این که دسترخوان را جمع کرد، به آنان پیشنهاد کرد که بهخاطر رفع خستهگی راه، کمی استراحت کنند و بعد به گردش بروند. برزینمهر در بین راه از پدر و مادرش اجازه گرفته بود که شب را کنار مادرکلانش بخوابد. پدر از محبت او نسبت به مادرکلانش خوشحال بود و جواب مثبت داده بود. برزینمهر با خوشحالی به مادرکلانش گفت: – بیبیجان! من از مادرجان و پدرجانم اجازه گرفتم که شبها کنار شما بخوابم. بریم قصه میگین؟ مادرکلان دست را بامهربانی روی موهای برزینمهر کشید و نوازشش کرد و گفت: – عزیز دل بیبی! خوشحالم که تو اینهمه بامحبت استی. البته که بریت قصه میگم. شب که شد، برزینمهر به اتاق مادرکلانش رفت و کنار او در بستر جداگانه دراز کشید و گفت: – بیبیجان، حالی بریم قصه بگویین. هر شب وقت خواب، مادرم بریَم قصه میگه. اگه قصه نشنوم، خوابم نمیبره. – جان بیبی. حتمن بریت یک قصهٔ خوبیش میگم. تو چشمای مقبول ته پت کو، دست کوچک و نرم ته به دستم بتی و قصه ره گوش کو تا خوابت ببره. – خو، بیبیجان. اینه، چشمهایمه پت کدم. شروع کنین. مادرکلان مهربان شروع کرد به قصه کردن از بچههای مهربانی که حیوانات و پرندهگان را دوست داشتند و در زمستانها، که همهجا را برف و یخ میپوشاند، به پرندهها و حیوانات غذا میدادند تا زنده بمانند و بهارها این پرندهها، به پاس مهربانیشان، زیباترین نغمهها را سر میدادند. از گلههای گوسفندان و برههای کوچک و سگهای شجاع نگهبان و بچههای زحمتکش قریه قصه کرد که چطور راههای دور را پیاده میروند تا به مکتب برسند و درس بخوانند و در راه برگشت، برای سوخت خانواده چوبهای خشک جنگل را میآورند. مادرکلان آنقدر از خوبی و مهربانی و زیبایی حرف زد که برزینمهر به خواب شیرینی فرورفت و تمام شب خوابهای زیبا دید. مادرکلان بعد از صبحانه خواست برزینمهر را به کشتزار ببرد تا هم قریه را ببیند و هم همبازیهای خود را پیدا کند. برزینمهر در وقت گردش در میان کوچهها و دشتها و مزارع قریه، از مادرکلان پرسید: – چرا ده شهر ما دشتی به ای بزرگی و آبشاری به ای زیبایی با دریایی به ای پاکی نیس؟ مادرکلان با آرامش جواب داد: – عزیزم. ده شهر مردم از همه ولایات میآین تا کار و زندهگی کنن. از ای جهت، شهر کوچک و جمعیت زیاد شده میره و مجبور میشن که ده دشتها هم خانه بسازن. نفوس قریه کم و دشتهایش وسیع اس. هر دو سرگرم گفتوگو بودند که از کشتزاری گذشتند و مردی را در حال کار دیدند. برزینمهر با کنجکاوی سوال کرد: – ان مرد چی میکنه؟ – او دهقان اس و پیاز کشت میکنه. – آه! مه پیازه دیده و خوردهام، ولی نمیدانم که پیاز چی قسم کاشته میشه. میتانم از نزدیک تماشا کنم؟ مادرکلان از دهقان خواهش کرد که به برزینمهر اجازه بدهد که او خودش زمین را بکند و تخم پیاز را در آن بکارد. دهقان با مهربانی قبول کرد. برزینمهر چنان باشوق و عجله زانو زد که کنترلش را از دست داد و با صورت به روی زمین نرم و مرطوب افتاد. پیشانی و موهایش خاکآلود شدند. با دیدن این صحنه، برزینمهر، مادرکلان و دهقان خندیدند. مادرکلان، سر و روی او را با گوشهٔ چادرش پاک کرد و گفت: – پسرم، پیاز در جاهایی که هوای خوب و آب فراوان داشته باشه، کاشته میشه. دهقانها مقدار مورد نیاز خانوادهٔ خوده میگیرن و باقیمانده ره به شهر بری فروش روان میکنن. برزینمهر که افتادنش را از یاد برده بود، پرسید: – مادرکلان، پیاز چی فایده دارد؟ بهجای مادرکلان، دهقان باتجربه گفت: – پسر جان، پیاز دوای خوب طبیعی اس. زمستان وقتی که زکام میشویم، آب پیاز فایده داره. میگن که مکروبکش اس و بری سلامت و قوت بدن بسیار ضروری اس. برزینمهر به رهنمایی دهقان چندین نقطه را کاوید و تخم پیاز را در بین آن انداخته، رویش را با خاک و پارو پوشاند و مقداری آب پاشید. این کار چنان او را به وجد آورده بود که دلش نمیخواست کار را رها کند. اما مادرکلان گفت که جاهای دیدنی زیادی وجود دارد که با بچههای قریه میتواند ببیند و با آنان بازی کند. مادرکلان، او را به دست چند پسر و دختر همسنوسالش سپرد و تأکید کرد که از او جدا نشوند و هنگام ظهر به خانه برگردانند. آن روز و روزهای بعد به برزینمهر خیلی خوش گذشت. او از صبح تا شام با بچههای قریه کار میکرد، بازی میکرد، به حیوانات و پرندهها غذا میداد، به مادرکلان آب و چوب میآورد، از مرغانچه تخممرغهای تازه را جمع میکرد و شبها خسته از آنهمه تپیدنها و بازیکردنها، قصههای مادرکلانش را تا نیمه شنیده یا ناشنیده به خواب میرفت. او از اقامت در قریه، محبت و صمیمیت، صفا و سادهگی، همکاری و مفید بودن را آموخت و با یک دنیا خاطرات خوش به خانهاش برگشت.